آرزوها



 

این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره .

 خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت یه پوست نازک بود رو دلش .

 یه روز آدم عاشق دریا شد .

اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.

پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا .

موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی .

خدا … دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش .

آدم دوباره آدم شد .

ولی امان از دست این آدم .

دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد .

 دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل .

باز نه دلی موند و نه آدمی .

خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد .

یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش .

ولی مگه این آدم , آدم می شد .

این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد .

همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون .

دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا .

نه دیگه … خدا گفت … این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه .

 آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود.

خدا این بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود

یه قفس کشید روش که دیگه آها ، دیگه … بسه .

 آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل … چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده .

چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده .

دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید …

یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد .

 و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد .

 بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد .

روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین

سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت .

آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد

 برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون .

تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره .

اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد .

ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که .

خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت .

یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد .

دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته …

 دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجشك می زد و تالاپ تولوپ می کرد .

انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود

و با همه زوری که داشت اونو کند .

آخ .. اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد . 

خدا ازون بالا همه چی رو نگاه می کرد .

دلش واسه آدم سوخت .

 استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل .

یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید .

چرخید و چرخید . آسمون رعد زد و برق زد دریا پر شد از موج و توفان

و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن .

همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته .

 با چشای سیاه مثه شب آسمون با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل اومد

 جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم .

آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید هی چشاشو مالید و مالید و هی نگاه کرد .

فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد .

همون قد که عاشق آسمون و دریا و جنگل شده بود .

نه … خیلی بیشتر . پاشد و فرشته رو نگاه کرد .

 دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود .

خواست دلشو دربیاره و بده به فرشته . ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد .

باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند .

 تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو .

 دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد . سینشو چسبوند به سینه آدم .

خدا ازون بالا فقط نگاه می کرد با یه لبخند رو لبش .

آدم فرشته رو بغل کرد .

دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم .

فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نگاه کرد . آدم با چشاش می خندید .

فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم و چشاشو بست .

آدم یواشکی به آسمون نگاه کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسید .

اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد .

 

 




نگارش در جمعه 17 آبان 1391برچسب:, ساعت 10:45 توسط پروانه - موضوع : <-PostCategory->



پائولو کوئلیو :

« دیگران را از بالا نگاه نکنیم »

..

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم دانشجویی دختر با موهای قرمز

که از چهره‌ اش پیداست اروپایی است سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند

سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته ، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد.

وقتی برمی‌گردد ، با شگفتی مشاهده می‌کند که مردی سیاه‌ پوست احتمالا اهل

آفریقا (با توجه ... به قیافه‌اش) ، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!

بلافاصله پس از دیدن این صحنه زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش

احساس می‌کند اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که

مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست

او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید

وعده ی غذایی‌ اش را ندارد. در هر حال ، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند

و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد

دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند که غذایش را با نهایت لذت و ادب

با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب ، مرد سالاد را می‌خورد ، زن سوپ را

هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری میوه را

همه ی این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است مرد با کم رویی و زن راحت .

دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند. آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا

قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌ پوست ، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی

پشتی می‌بیند که

« ظرف غذایش دست ‌نخورده روی میز مانده است »

 

 




نگارش در یک شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, ساعت 20:50 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



دو تا پیرمرد با هم قدم می زدن و 20 قدم جلوتر همسراشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن

پیرمرد اول: «من و زنم دیروز به یه رستوران رفتیم که هم خیلی شیک و تر تمیز و با کلاس بود


هم کیفیت غذاش خیلی خوب بود و هم قیمت غذاش مناسب بود.»


پیرمرد دوم: « اِ... چه جالب. پس لازم شد ما هم یه شب بریم اونجا ؛ اسم رستوران چی بود؟»

پیرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد ، اما چیزی یادش نیومد. بعد پرسید :

«ببین ، یه حشره ای هست ، پرهای بزرگ و خوشگلی داره ، خشکش می کنن تو خونه

به عنوان تابلو نگه می دارن، اسمش چیه؟»

پیرمرد دوم : «پروانه؟»

پیرمرد اول: «آره!»

بعد با فریاد رو به پیر زن ها : «پروانه! پروانه! اون رستورانی که دیروز رفتیم اسمش چی بود؟!!!»



این داستان رو پروانه خانم زحمت کشیده و ارسال کرده بودن
 




نگارش در دو شنبه 13 تير 1391برچسب:, ساعت 16:30 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

این داستان را از دست ندهید

 

..

« عشق » چیزی شگفت انگیز است !!

هیچ گاه نباید آن را از كسی گرفت و به دیگری داد .

« عشق »
همیشه آن قدر هست كه به همه برسد .

پاملا جی . دو روی

« درون زیبا »


لیزا ، دختر دو ساله ام و من صبح یكشنبه در خیابان به سوی خانه می رفتیم كه دو خانم مسن جلو ما ایستادند.

در حالی كه هر دو به لیزا تبسم می كردند ، یكی از آنان گفت :

« آیا تو می دانی كه دختر كوچولوی بسیار زیبایی هستی ؟ »

لیزا ، در حالی كه آه می كشید و دستش را در پشتش می گذاشت ، با صدایی ملال آور گفت :

« بله ، می دانم . »

در حالی كه از خودبینی دخترم كمی شرمسار شده بودم ، از آن دو خانم پوزش خواستم

و ما به راهمان به سوی خانه ادامه دادیم . در تمام طول راه سعی داشتم تصمیم بگیرم

چگونه با این وضع مقابله كنم .

پس از این كه وارد خانه شدیم ، من نشستم و لیزا در برابرم ایستاد . با متانت به او گفتم :

« وقتی كه آن دو خانم با تو حرف می زدند از زیبایی ظاهری تو تعریف می كردند .

درست است كه تو ظاهر زیبایی داری و این هم كار خداوند است ، ولی لازم است آدم از درون زیبا باشد . »

وقتی كه از حالتش پی بردم موضوع حرفم را درک نكرده است ، ادامه دادم :

« آیا می خواهی بدانی كه انسان از درون چگونه زیباست ؟ »

او سرش را با وقار تكان داد .

« خب ، درون زیبا داشتن انتخابی است كه تو می كنی عزیزم و عبارت از این است كه

با پدر و مادرت رفتار خوبی داشته باشی ، خواهر خوبی برای برادرت و دوست خوبی

برای بچه هایی كه با آن ها بازی می كنی باشی .

عزیزم ، تو باید مواظب دیگران باشی . تو باید اسباب بازی هایت را با همبازی هایت تقسیم كنی .

وقتی كه شخصی دچار گرفتاری است یا آسیب می بیند و نیاز به دوستی دارد ، لازم است

تو توجه و علاقه نشان بدهی . زمانی كه همۀ این كارها را بكنی ، زیبایی درون داری .

آیا می فهمی چه می گویم ؟ »

او پاسخ داد : « بله ، مامی . متأسفم كه این موضوع را نمی دانستم . »

در حالی كه او را به آغوش می كشیدم ، به او گفتم دوستش دارم و

نمی خواهم آن چه را به وی گفتم فراموش كند . آن موضوع دیگر پیش نیامد .

در حدود دو سال بعد ، از شهر به حومۀ آن رفتیم و نام لیزا را در كودكستانی نوشتیم .

در كلاس او دختر كوچكی بود به نام جینا كه مادر نداشت . پدر آن بچه به تازگی با خانمی

خیلی با انرژی ، گرم و زودجوش ازدواج كرده بود . بدیهی بود كه او و جینا روابط جالب توجه

و دوست داشتنی دارند . روزی لیزا پرسید آیا جینا می تواند یک بعد از ظهر پیش ما بیاید و بازی كند ؟

از این رو ، با نامادری او قرار گذاشتم تا روز بعد ، پس از جلسۀ صبح او را با خود به منزل ببرم .

روز بعد ، وقتی كه محل پاركینگ را ترک می كردیم ، جینا گفت : « می توانیم برویم تا مادرم راببینم ؟»

می دانستم كه نامادریش كار می كند ، از این رو ، با خوشرویی گفتم : « حتما ، آیا راه را بلدی ؟»

جینا گفت كه راه را بلد است و ، با راهنمایی او ، متوجه شدم كه در جادۀ منتهی به گورستان هستیم .

زمانی كه در مورد واكنش منفی احتمالی پدر و مادر جینا دربارۀ اتفاقی كه افتاده بود فكر می كردم

نخستین واكنشم احساس خطر بود

به هر حال خیلی آشكار بود كه دیدار مزار مادر جینا برای او چیزی ضروری است .

این خیلی مهم بود كه جینا به من اعتماد كرد و خواست كه او را به آن جا ببرم

قبول نكردنش به این مفهوم بود كه رفتن او به آن جا درست نیست .

در حالی كه به ظاهر آرام بودم ، ولی در تمام مسیر راه می دانستم كه به كجا می رویم ، از او پرسیدم :

« می دانی قبر مادرت كجاست ؟ » او پاسخ داد : « می دانم حدودش كجاست . »

اتومبیل را در آن حدود كه او نشان داد متوقف ساختم و هر دو و به اطراف نگاه كردیم و سرانجام

قبری كه نام مادر جینا بر آن حک شده بود پیدا كردیم .

دو دختر كوچولو در یک طرف گور نشستند و من در طرف دیگر آن نشستم و جینا به حرف زدن

دربارۀ آن چه در ماه های آخر زندگی مادرش در خانه رخ داده بود و نیز وقایع روز فوت او پرداخت .

سخن گفتن او دقایقی طولانی ادامه یافت و در تمام مدت لیزا ، در حالی كه اشک از صورتش جاری بود

دستش را به دور شانۀ جینا حلقه كرده بود و با زدن ضربات ملایم ، بارها و بارها آهسته گفت :

« آه جینا ، خیلی متأسفم . از مرگ مادرت متأسفم . »

سرانجام ، جینا به من نگاه كرد و گفت :

« می دانید ، من هنوز مادرم را دوست دارم و مادر جدیدم را نیز دوست دارم . »

از ته قلب می دانستم دلیل تقاضایش برای آمدن به این جا همین امر بود .

در حالی كه تبسم می كردم ، با اطمینان به او گفتم :

« جینا ، می دانی كه عشق چیزی شگفت انگیز است . هرگز لازم نیست آن را از كسی بگیری

تا به دیگری بدهی . همیشه آن قدر هست كه به همه برسد . عشق نوعی نوار لاستیكی بزرگ

است كه برای در بر گرفتن تمام افرادی كه مورد توجه ما قرار دارند باز می شود . »

پس از كمی مكث ادامه دادم :

« خیلی خوب و بجاست كه تو هر دو مادرت را دوست داشته باشی . مطمئنم مادرت خیلی

خوشحال است كه مادر جدیدی داری ؛ مادری كه دوستت دارد و از تو و خواهرت مواظبت می كند.»

او ، در حالی كه به من لبخند می زد ، به نظر می رسید از واكنشم راضی است . ما چند لحظه

آرام نشستیم و سپس همگی بلند شدیم ، خاک های لباس هایمان را تكاندیم و به خانه رفتیم .

بعد از صرف ناهار ، دختر ها با خوشحالی بازی كردند تا این كه نامادری جینا آمد و او را برد .

خلاصه آن كه ، بدون وارد شدن به جزئیات ، همۀ رخداد های آن روز بعد از ظهر را برای نامادری جینا شرح دادم

خوشبختانه او منظورم را فهمید و قدردانی كرد .

پس از رفتن آنان ، لیزا را در آغوش گرفتم و هر دو بر روی یک صندلی در آشپزخانه نشستیم .

او را بوسیدم و گفتم :

« لیزا ، به تو خیلی افتخار می كنم . تو امروز بعد از ظهر برای جینا دوست بسیار خوبی بودی . تو

خیلی فهیم بودی ، به جینا توجه نمودی و غمش را احساس كردی ، برای او خیلی مهم بود . »

یک جفت چشمان دوست داشتنی قهوه ای تیره ، به طور جدی به من نگاه كرد و دخترم پرسید :

« مامی ، آیا من از درون زیبا بودم ؟ »

...

پاملا جی . دو روی




نگارش در چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, ساعت 9:14 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

 

خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند

تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس ، که مجبور باشی

تمام ساعت را سر کلاس بنشینی. هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران

هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود ، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند

جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس،

می گفت: استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!

در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.

امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:

« هیچ کس زنده نیست ، همه مـُــردند »

...

مردان هم قلب دارن فقط صدایشان، یواش تر از صدای قلب یک زن است!

مرد ها هم در خلوتشان برای عشقشان گریه میکنند! شاید ندیده باشی؛

اما همیشه اشک هایشان را در آلبوم دلتنگیشان قاب میکنند!

هر وقت زن بودنت را میبینم؛ سینه ام را به جلو میدهم ، صدایم را کلفت تر میکنم

تا مبادا لرزش دست هایم را ببینی !

مرد که باشی دوست داری از نگاه یک زن مرد باشی ؛ نه بخاطر زورِ بازوها ... !

 




نگارش در شنبه 20 خرداد 1391برچسب:, ساعت 13:19 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



صبح یك روز تابستانی است . در ایوان خانه ، مینا ( دختر خدمتكار خانه ) با امــید ، ( پسر خانواده سالاری ) گرم

گفتگو هستند . امید داخل اتاقش كنار پنجره ایستاده و مینا بیرون از اتاق به ستون ایوان تكیه داده است .

 نگاهشان پر از عشق و اشتیاق است . خانواده سالاری به همراه مادر مینا ( خدمتكار ) خانه را به قصد شركت

در یك مهمانی ترك كرده اند . امید به بهانه ی سر درد در خانه مانده است . به همین خاطر امید و مینا فرصتی پیدا

كرده اند تا چند ساعتی كنار یكدیگر باشند .

 (مدت زیادی است كه آنها به هم دل بسته اند . پدر و مادر امید از اینكه پسرشان عاشق یك خدمتكار شده

 ناراحتند . و از هر فرصتی برای منصرف كردن او استفاده می كنند . به اعتقاد آنها ، این دلبستگی مایه ی ننگ

 خانواده ی سالاری است . )

 امید : مینای من چشمانت را برای زندگی می خواهم . دلت را برای عاشقی ، صدایت را برای شادابی می

 شنوم ، دستت را برای نوازش می خواهم ، پایت را برای همراهی ... هر لحظه احساس می كنم بدون تو

 زندگی برایم یك كابوس است . تو خود زندگی هستی . بدون تو پوچم . به امید عشق زیبایمان نفس می

كشم .عشق تو آنقدر عمیق است كه می توانم سخت ترین لحظه ها را بخاطر تو تحمل كنم . تا وقتی تو را دارم

از هیچ چیز نمی ترسم . تنها وجود توست كه مرا به اوج عشق می برد . تنها دست های گرم توست كه به من

 آرامش می دهد .

 مینا : عزیز دلم قلب من فقط برای تو می تپد . می خواهم همیشه با تو باشم . با تو نفس بكشم . برای تو

زندگی كنم و برای تو بمیرم . اگر هزار بار به این دنیا بیایم ، فقط یك عشق بیشتر نخواهم داشت و آن تویی .

 تو بهتر از خودم میدانی كه تمام وجودم خواهان توست . بدون عشق تو زندگی برایم معنی ندارد و بدون تو بودنم

 پوچ و بی ارزش است . ایكاش آقا و خانم می دانستند كه در قلب من چه می گذرد و اینقدر مخالفت نمی كردند .

آن روز كه آقا بخاطر دوست داشتنم و دوست داشتنت سیلی محكمی به من زد و مرا به بی حیاو فاسد خواند ،

صدای شكستن قلبم را با گوشهای خودم شنیدم ! خدا می داند كه قلبم جز تو به هیچ چیز دیگر راضی

 نمی شود.

 امید : عزیزترینم ! تو از راز قلبم با خبری . این را بدان اگر تمام كوهها و صخره ها مانع رسیدن من به تو شوند ، باز

 هم تو را خواهم خواست . اگر تمامی دریا ها چون سیلی خروشان راهم را ببندند ، باز هم به تو و عشق تو پایبند

 خواهم بود . فقط باید صبر كنی .

مینا : امید من ! دستانت را از دستانم هیچوقت جدا نكن . قلبت را از دلشورگی های من رها نكن .

خودت را از من نگیر . من بی تو می میرم . وقتی سرانگشتان باران خورده ات مسیر بیقراری مرا از اضطراب

 لمس می كند ، من جان می گیرم . با من بمان تا همیشه . با من بمان تا آخرین ثانیه های تنهایی . با من بمان

 تا بی هم نباشیم .

 امید : چه شوق كودكانه ای بود دیدار تو كنار نرده های بی جانی كه تا تو را می دیدند ، جان می گرفتند .

 تو با حضورت در فضای این خانه مهربانی می پراكندی و من عشق درو می كردم . از همان روزها

بود كه مینای شوریدگی های من شدی . پری نازك دل من . با تو خواهم ماند تا همیشه ی دوران .

 مینا : چطور مـی توانم از خوبیهای تو نگویم . با اینكه بین من و تو فاصله ها بود ( تو فرزند آقا بودی و من دختر

یك خدمتكار ) . با اینكه تو در اوج بودی و من زیر پای تو . اما تو بزرگوارانه به من عشق بخشیدی و مرا بیتاب و

بیقرار خودت كردی . تو در اوج دلتنگی هایم ،‌در نهایت سختی هایم با نگاه مهربانت همدل و همراهم شدی .

 هیچوقت یادم نمی رود آن روزهایی كه از شدت تنهایی و دلتنگی چشمانم بارانی می شد ، تنها نگاه گرم و

مهربان تو بود كه به من آرامش می داد . و حالا وقتی نام مرا می بری ، من تا قد آسمان بزرگ می شوم ؛ پرواز

می كنم و به اوج می رسم . هرچند آنها می خواهند تو را از من بگیرند . وای خدای من ! یعنی تو روزی مرا

جواب می كنی و قصر آرزوهای مرا خراب ؟! باور نمی كنم. یك كاری كن امید من! آرزوهایم را محال نكن .

امید : (به نقطه ی نامعلومی خیره شده و به تفكری عمیق فرو رفته است . ) مینا جان بیا با هم عهدی ببندیم .

مینا : چه عهدی ؟ هر عهدی بگی من پای آن هستم . امید : همینجا با هم عهد ببندیم كه در هر شرایطی

 تا ابد برای هم بمانیم . و در حالیكه در عمق چشمانش عشق و امید برق می زند ، تكه نان خشكی از كنار

 فرش بر می دارد : «‌ این بركت خدا بین من و تو شاهد باشد كه چه عهدی با هم بستیم . » آن را نصف

 می كند . نیمی از آن را خودش می خورد و نیمی دیگر را به مینا می دهد . مینا با اشتیاق تكه نان را در دهان

می گذارد و فورا آن را می بلعد . گویی با اینكار به امید اطمینان می دهد كه تا ابد برای او بماند

. ... عصر كه اهل خانه بر می گردند ، با كمال ناباوری می بینند كه جسد بی جان مینا در ایوان و جسد امید در

اتاق كنار پنجره افتاده و لبخند بر لبانشان خشك شده است . ( آنها تكه نان آغشته به سمی كه برای كشتن

موشها در كنار فرش افتاده بود را خورده اند !!! )

 




نگارش در پنج شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, ساعت 7:41 توسط پروانه - موضوع : <-PostCategory->




« قلب » دختر از « عشق » بود ...

پاهایش از « استواری » و دست هایش از « دعا »



اما شیطان از « عشق » و « استواری » و « دعا » متنفر بود !!



پس کیسه ی شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید .


ریسمان « نا امیدی » را دور زندگی دختر پیچید ،
دور « قلب » و « استواری » و « دعاهایش »

« نا امیدی » پیله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی ...



خدا فرشته های « امید » را فرستاد تا کلاف « نا امیدی » را باز کنند ،

اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد.


دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت :

نه باز نمی شود ، هیچ وقت باز نمی شود ...




شیطان می خندید و دور کلاف « نا امیدی » می چرخید .

شیطان بود که می گفت :
نه باز نمی شود ، هیچ وقت باز نمی شود ...


..
..
..


خدا « پروانه ای » را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند !!



« پروانه » بر شانه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد ،

که این « پروانه » نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای .

اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ،
پس انسان نیز می تواند ...



خدا گفت :
نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را !





دختر نخستین گره را باز کرد .......

و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله ای و نه کلافی



هنگامی که دختر از پیله ی نا امیدی به در آمد ،

شیطان مدت ها بود که گریخته بود ...




" عرفان نظرآهاری "


 



 




نگارش در یک شنبه 2 آبان 1390برچسب:, ساعت 18:43 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



گل زیبا به پروانه چنین می گفت:

فرار نکن ببین چقدر سرنوشت ما با یکدیگر فرق دارد!

من در جای خود می مانم و تو می روی. نگاه کن ما چقدر به یکدیگر علاقه داریم؟

ما دور از آدم ها زندگی می کنیم.

آن قدر به هم شباهت داریم که مردم می گویند هر دوی ما گل هستیم ولی افسوس

تو آزادی و من اسیر زمین هستم چه سرنوشت وحشتناکی؟!

چقدر دوست داشتم می توانستم پرواز تو را در آسمان ها با نفس خود عطر آگین کنم

ولی تو دور از من ، از میان گلهای دیگر فرار می کنی و من باید در جای خود بایستم و چرخیدن

سایه ام را زیر پاهایم تماشا کنم. تو می گریزی و باز می گردی و عاقبت به جای دیگر می روی

تا بهتر بدرخشی و برای همین است که هر روز صبح تو مرا گریان می بینی!

آه برای این که عشق ما پایدار بماند ، ای پادشاه من

یا تو هم مثل من ریشه بگیر یا مرا هم مثل خودت بال بده!

 

..

 




نگارش در یک شنبه 28 تير 1390برچسب:, ساعت 9:43 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

سال گذشته جیم شوهر كارل در يک حادثۀ رانندگي كشته شد . جيم كه 57 سال داشت ، در فاصلۀ ميان منزل تا محل كارش در حال رانندگي بود . رانندۀ ديگر يک جوان مست بود .

در اين حادثه ، جيم در دم جان باخت و جوان مست ظرف كمتر از دو ساعت از بيمارستان مرخص شد . نكتۀ ظريف اينجا بود كه آن روز روز تولد پنجاه سالگي كارل بود و در جيب جيم دو بليط هواپيما به مقصد هاوايي پيدا شد . گويا جيم قصد داشته همسرش را غافلگير كند كه اجل مهلتش نداده و به دست راننده اي مست كشته شد .

يكسال بعد ، بالاخره از كارل پرسيدم : « چطور توانستي تاب بياوري ؟‌ »
چشمان كارل پر از اشک شد ، فكر كردم حرف بدی زده ام ، اما او به آرامی دست مرا گرفت و گفت :

«‌ اشكالي ندارد ، ميخواهم چيزي به تو بگويم . روزي كه با جيم ازدواج كردم به او قول دادم هيچ وقت نگذارم بدون آنكه بگويم دوستت دارم از منزل خارج شود .

او هم همين قول را به من داد . اين قول و قرار براي ما به شوخي و خنده تبديل شد . با اضافه شدن بچه ها به جمعمان بر سر قول ماندن كار دشواري بود .

يادم مي آيد وقتی عصباني بودم به طرف اتومبيل مي دويدم و از ميان دندانهاي كليد شده ام مي گفتم : « دوستت دارم » يا به دفتر كارش مي رفتم تا به او يادآوري كنم .

اين كار يكجور مبارزه جويي خنده دار بود .

در تمام طول زندگي زناشوئي مان خاطرات بسياري را به وجود آورديم تا سعي كنيم پيش از ظهر به هم بگوييم دوستت دارم .
صبح روزی كه جيم مُرد ، صداي روشن شدن موتور اتومبيل را شنيدم . از ذهنم گذشت كه : اوه ، نه !! تو اين كار رو نميكني مردک !! و بيرون دويدم و به پنجرۀ اتومبيل مشت كوبيدم

و گفتم : در روز تولد پنجاه سالگي ام ، ميخواهم ركورد گفتن « دوستت دارم » را بشكنم !! تا اينكه جيم به پايين خيابان پيچيد .

اين است كه مي توانم زنده بمانم چون ، آخرين جمله اي كه به جيم گفتم اين بود :

 

« دوستت دارم »

 




نگارش در یک شنبه 14 دی 1389برچسب:, ساعت 8:0 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

" « عشق » ، شكيبايی است ، مهربانی است .

« عشق » حسد نمی ورزد ، فخر نمی فروشد ، غرور ندارد

« عشق » ، گستاخ نيست ، خودخواه نيست ، به آسانی غضبناک نمی شود ، خطاها را در خاطر نگاه نمی دارد " 

....

مادر ، هر شب مي آمد تا مرا در رختخواب بخواباند . حتي خيلي بعد از سالهاي كودكي ام . متعاقب اين عادت و رسم

ديرينه اش خم مي شد و موهاي بلند مرا به طريقي غير معمول نوازش مي كرد ، بعد پيشاني مرا مي بوسيد.

به ياد ندارم از چه زماني اين كار او ( دست كشيدن به موهايم ) باعث آزار من شد . اما دستهاي او مرا آزرده مي كرد

چون در مقابل پوست جوان و لطيف من ، خشن و زبر بودند و از كار زياد پينه بسته بودند .

بالاخره يک شب به او توپيدم و گفتم : « ديگر اين كار را نكن ، دستانت خيلي زبرند !! »

و او در جواب چيزي نگفت . اما هرگز دوباره شب مرا به آن حالت آشناي ابراز محبت به روز نرساند . بعد از آن شب

مدت زيادي بيدار دراز مي كشيدم تا خوابم ببرد . كلماتي كه گفته بودم مرا زجر مي دادند اما

غرور ، وجدان مرا سركوب كرد و به او نگفتم كه متأسفم . پس از گذشت سالها ، بارها و بارها

انديشه ام به آن شب كذايي بر مي گشت . از آن به بعد دست هاي مادرم را و بوسه شب به خير

را بر پيشاني ام از دست دادم . گاهي اين اتفاق به نظرم خيلي نزديك مي آمد و گاهي دور

اما هميشه در اعماق ذهنم براي هميشه باقي ماند .

باري ، سالها از آن شب گذشته است و حالا ديگر دختر كوچولويي نيستم . مادر در اواسط دهه هفتاد عمرش است

و آن دست ها كه زماني فكر مي كردم زير و خشنند هنوز هم براي من و خانواده ام كار مي كنند .

او پزشک ماست ، به سراغ كمد ها مي رود تا معده درد دختركم را مداوا كند و يا خراش هاي زانوي پسرم را تسكين دهد .

او بهتريم مرغ سوخاري دنيا را مي پزد ، او لباس هاي جين را جوري لكه گيري مي كند كه هيچ كس

نمي تواند مثل او اين كار را بكند و هنوز هم در هر ساعتي از شب يا روز براي سرو بستني اصرار مي كند .

در تمام اين سالها ، دست هاي مادرم ساعات بي شماري به كارهاي سخت و شاق مشغول بوده و غالب اين كارها

قبل از وجود پارچه هاي با دوام و لباسشويي هاي اتوماتيک بوده است .

حالا ، فرزندان من بزرگ شده اند و رفته اند . مادر ، پدر را از دست داده و من در هر فرصتي ، به

خانه اش مي روم تا شب را با او بگذرانم . در پايان روز شكر گذاري بود ، در رختخواب دوران جواني ام دراز كشيده بودم

تا بخوابم ، دستي آشنا با ترديد ، از كنار صورتم رد شد تا موهايم را از پيشاني ام كنار بزند . بعد با يک بوسه

خيلي با احتياط پيشاني ام را لمس كرد . براي هزارمين بار در ذهنم آن شب را به خاطر آوردم كه صداي جوان من

شكوه كنان گفت : ديگر اين كار را نكن ، دستانت خيلي زبرند !!

به طور غير ارادي عكس العمل نشان دادم . دستان مادرم را دردست گرفتم و بي مقدمه گفتم كه به خاطر آن شب

معذرت مي خواهم . گمان مي كردم به خاطر داشته باشد همانطور كه من به خاطر داشتم . اما مادر نمي دانست

دربارۀ چه چيزي حرف ميزنم !! خيلي پيش از اينها فراموش كرده و بخشيده بود . آن شب ، با يك حس قدرداني جديد

نسبت به مادر مهربان و دست هاي صميمي اش به خواب رفتم و از احساس گناهي كه مدتي طولاني ، همه جا

با من بود ديگر اثري نمانده بود .




نگارش در یک شنبه 26 آبان 1389برچسب:, ساعت 22:5 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را توی ساحل با یه چوب روی ماسه ها ترسیم می کرد.

شاید فکر میکرد که هر چه این قلب را بزرگتر درست کند ، یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد !

بعد از اینکه قلب ماسه ای اش کامل شد

سعی کرد با دست هایش گوشه هایش راصیقل بدهد تا صاف صاف بشود ، شاید می خواست

موقعی که دریا آن را با خودش می برد ، این قلب ماسه ای جائی گیر نکند !

از زاویه های مختلف به آن نگاه کرد ، شاید می خواست اینطوری آن را بشناسد و مطمــئن بشود

همان چیزی شده که دلش می خواست

به قلب ماسه ای اش لبخندی زد و از روی شیطنت هم یه چشمک به قلب ماسه ای اش هدیه داد.

دلش نیامد که یه تیر ماسه ای رابه قلب ماسه ای اش شلیک کند.

برای همین هم خیلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل یه پــــــیکان گذاشت روی قلب ماسه ای.

حالا دیگر کامل شده بود و فقط نـــــیاز به مراقبــــت داشت نشست پیش قلب ماسه ای و با دسش قلب را نوازش کرد

و در سکوت به قلب ماسه ای قل داد تا همیشه مراقبش باشد.

سپس برای اینکه باد قلبش را ندزدد بادست هایش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد.

دلــش می خواست پیش قلب ماسه ای اش بماند ولی وقت رفتن بود ، نگاهی به قلب ماسه ای کرد و رفـــــت

چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت وبه قلب ماســه ای قول داد که زود بر می گردد و بقیه راه را دوید.

فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه ای گلی چید و رفت به دیدنش.

وقتی به قـــلب ماسه ای اش رسید آروم همانجا نشست و گل ها را پرپر کرد و بر روی قلب ماسه ایش ریخت

قلب ماسه ای با عبور یه آدم بی احساس شکسته شده بود ...




نگارش در پنج شنبه 30 مهر 1388برچسب:, ساعت 9:23 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



پیرزنی 91 ساله بعد از یک زندگی شرافتمندانه چشم از جهان فرو بست . وقتی خدا را ملاقات کرد از خدا چیزهایی پرسید که همواره دانستن آنها باعث آزارش شده بود

مگر غیر از این است که تو خالق بشر هستی ؟ مگر غیر از این است که همه را یکسان و برابر آفریدی ؟ پس چرا مردم با هم رفتار بدی دارند ؟
خدا جواب داد : « هر انسانی که وارد زندگی تان می شود درسی را به شما می آموزد و با این درسهاست که چیزهای مختلفی از زندگی ، مردم و ارتباطات اجتماعی فرا می گیرید . » ؛

پیرزن کاملاً گیج شده بود ، پس خدا شروع به
: شکافتن مسئله نمود

وقتی شخصی به تو « دروغ » می گوید به تو می آموزد که « حقیقت » همیشه آنگونه نیست که
: وانمود می کنند ، پس تو میفهمی که

" صداقت همیشه آشکار نیست "
اگر میخواهی از درون قلبهایشان مطلع شوی باید نقابهایی را که زده اند کنار بزنی و ماسک خودت را هم برداری و اجازه دهی تا مردم خود ِ واقعی تو را ببینند ؛

وقتی کسی از تو چیزی می دزدد به تو می آموزد
: که

هیچ چیز همیشگی نیست و اینکه همیشه قدر داشته هایت را بدان و از آنها نهایت استفاده را ببر ، چرا که ممکن است روزی آنها را از دست بدهی «« حتی اگر این داشتنی ، یک دوست خوب یا پدر و مادر و یا عزیزترین شخص زندگیت باشد . چرا که فقط امروز آنها در کنار تو هستند و باید قدر آنها را بدانی . »» ؛

وقتی کسی به زندگیت لطمه و خسارتی وارد می
: کند به تو می فهماند که

پیمانهای انسای ترد و شکننده هستند . پس محافظت و مراقبت از جسم و روحت بهترین کار ممکن است که می توانی انجام دهی ؛

وقتی کسی « قلب » تو را « شکست » به تو می آموزد که دوست داشتن همیشه این معنی را نمیدهد که شخص مقابل هم تو را دوست داشته باشد . اما با این وجود به عشق « پشت نکن » چون وقتی شخص مناسب را یافتی ، آرامش و لذتی را که او همراه خود می آورد تمام سختی های گذشته ات را مبدّل به نیک فرجامی خواهد کرد ؛

وقتی کسی با تو دشمنی کرد به تو می آموزد که هر کسی ممکن است اشتباه کند . در این لحظه بهترین کاری که می توانی انجام دهی این است که آن شخص را عفو کنی ؛
""بخشیدن کسانی که باعث آزار شما می شوند مشکلترین کاری است که میتوان انجام داد ""

وقتی کسی را که دوست داشتی به تو « خیانت » می کند ، به تو می آموزد تا مقاوم بودن در برابر وسوسه ها بزرگترین معضل بشر است ؛
"" در برابر وسوسه ها مقاوم باشید که اگر به این مهم عمل نمایید پاداشتان را می گیرید ""
 

از ته دل آرزو کن تا رویاهایت به واقعیت بپیوندد . این اصلاً مهم نیست که خواسته هایت چقدر بزرگ باشند . به موفقیت هایت بیندیش اما هرگز اجازه نده تا وسواس فکری بر اهدافت پیروز گردد . فکر های منفی را در تله مثبت اندیشی نابود کن ؛


پیرزن که تا این لحظه محو صحبت های خدا بود نگران این مسئله شد که هیچ درسی توسط
!! انسانهای خوب به بشر داده نمی شود

خدا گفت : « ظرفیت بشر برای دوست داشتن ، بزرگترین هدیه من به بشر است . هر عملی که از عشق سر می زند نیز به تو درسی می آموزد . » ؛

کنجکاوی پیرزن بیشتر شده بود که خدا شروع کرد
: به توضیح دادن

وقتی کسی به تو عشق می ورزد به تو می آموزد که عشق ، مهربانی ، فروتنی ، صداقت ، حسن نیست ، و بخشش می تواند هر نوع شر و بدی را خنثی نماید ؛
در برابر هر عمل خیر ، عمل شــرّی نیز وجود دارد ، این تنها بشر است که اختیار کنترل و برقراری توازن بین اعمال نیک و بد را دارد ؛

وقتی در زندگی کسی وارد می شوید ، ببینید می خواهید چه درسی به او بدهید !! دوست دارید « معلم عشق » باشید یا « معلم بدی » ؟ و وقتی با زندگی دنیوی وداع گفتید ، برای من « نیکی » به ارمغان می آورید یا « شر و بدی » ؟ برای خود راحتی بیشتر فراهم می سازید یا درد و عذابی سخت ؟

" شادی بیشتر یا غم بیشتر ؟ "

دوستان ؛ در همۀ ما « قدرت کنترل خوبی و بدی » به ودیعه گذاشته شده است ، پس از این قدرت خدادادی ، خردمندانه بهره بگیریم . برای شمایی که خواننده این مطلب هستید در جهان مقدار اندکی بدی و مقدار فراوانی خوبی یافت می شود . شما کدام یک را انتخاب می کنید !؟


 




نگارش در پنج شنبه 5 شهريور 1388برچسب:, ساعت 5:48 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.




Digital Clock - Status Bar