آرزوها




پالیز ، شوکه شد لرزید ، حتی لباس هایش می لرزید و بی اختیار به سمت پل رفت .

بچه ها دهان کجی می کردند مسخره اش می کردند .

بچه ها می گفتند : او گداست .

بعضی هم می گفتند : دیوانه ای است که به این دهکده آمده.

پالیز از پل جدید عبور کرد و به مرکز سوسن گل رسید آنجا تغییرات فراوانی کرده بود ولی

محلات اندکی آشنا بودند طولی نکشید که بچه ها متوجه پالیز شدند ، اطرافش را گرفتند

سر و صدا می کردند دست می زدند . به حالت غیر عادی و لباس های تکه پاره و موهای

بلندش می خندیدند و سوت می زدند و بعد به سویش سنگ پرتاب می کردند و چوب می زدند

به ناچار پالیز نگون بخت پا به فرار گذاشت ، خانه آنها کوچه بن بستی بود که در کوچه

مسجدی قرار گرفته بود و پالیز گریزپا از آن مسجد متوجه کوچه خودشان شد اما بچه ها به

دنبالش سایه به سایه رهایش نمی کردند.

ناگهان سنگی رها شد و سرش را شکافت و غرق به خونش ساخت . او وارد کوچه بن بست

شده بود ، بچه ها گردش را گرفتند . پالیز به روی پای خود می چرخید و دور می خورد ؛

بچه ها می گفتند :

_ دیوانه ، دیوانه یکسره می ره تو خانه

پالیز گریخت و دروازه چوبی آخر کوچه را که حدس زد خانه خودشان است را زد و

محکم دروازه را به لرزه درآورد ، لحظه ای بعد دروازه چوبی گشوده شد و پیرمردی

خمیده که گرد پیری بر گردن پر چروکش آرام گرفته بود

و چنان بر او سنگینی می کرد که یک دست به عصا گرفته و قامت خمیده و عرق چینی بر سر داشت .

پالیز سر شکسته و مات مقابل آن پیرمرد به زانو درآمد ، زیرا پیرمرد شباهت عجیبی به پدر پالیز داشت.

پیرمرد وقتی جوان غرق به خون را دید و بچه ها که شلوغ می کردند با عصا به دنبال بچه ها

دشنام گویان آنها را فرار داد.

پالیز چهار انگشت را از حیرت به دهان فرو برده بود .


پیرمرد از روی لطف و انسانیت او را به خانه خواند و کنار حوضچه ای با آفتابه مسی بر سرش آب ریخت

و بعد از شستشو با دستمالی بست . پیرزنی هم از اتاق بیرون شد ، پالیز زبانش بند بود

نمی دانست چه بگوید ، پیرزن سؤال کرد :

_ ننه چه شده ؟ تو کی هستی ؟

پالیز با حالتی غیر طبیعی و لرزان گفت :

_ نمی دانم ، نمی دانم چه به سرم و این خانه آمده . اسم من پالیز است فرزند کوچک این

خانه هستم . پدرم کجاست ؟ مادرم کو ؟

موها و ریش پالیز چهره زیبایش را پنهان ساخته بود ، ناگهان دست های پیرمرد در حالی که

رگ های سبزش نمایان بود به لرزه درآمد با دلهره و وحشت پرسید :

_ نام برادر بزرگت را می دانی ؟

_ آری ، می دانم پاکداد است .

تمام بدن پیرمرد به لرزه درآمد بی اختیار جلو رفت ، با چشمانی پر اشک به چهره پالیز خیره شد

و او را در آغوش کشید و فریادی با صدای پیر از درون رهانید ، پیرزن هم بی اختیار نشست

و بر خود سیلی می زد و صورت خویش را با ناخن می کند ...

_ خب بچه ها قسمتی دیگر از داستان امشب به پایان رسید .

تا پدر بزرگ این حرف را زد همه اعتراض کردند و یکی از نوه ها گفت :

_ پدربزرگ شما همیشه جای حساس داستان رهایش می کنید .

اما پدربزرگ و مادربزرگ مهربان آن ها را قانع کردند که خوبی داستان به همین است که آدم با

خودش فکر کند بعد چه اتفاقی خواهد افتاد .

دوباره آن شب سرد را زیر کرسی گرم به سر بردند و زمستان که روزهای کوتاه دارد طولی

نکشید که دوباره میزگرد پدربزرگ و مادربزرگ و قصه آنها با خوردن یک استکان چای آغاز شد .

پدربزرگ طبق معمول از مادر بزرگ اجازه گرفت ، مادر بزرگ موهای حنایی خود را به پشت

گوش تا کرد و گفت :

_ دیگر خودت را لوس نکن و قصه را بگو ...

بله بچه ها ،

پیرمرد که پالیز را در آغوش داشت و می گریست با صدایی بغض گرفته و غم انگیز گفت :

_ برادر کوچکم کجا بودی ؟ من پاکداد هستم ، چه بر سرت آمده .

دنیا دور سر پالیز می چرخید ، هر چه پاکداد مانع می شد که پالیز بر زمین نخورد اما پالیز

دیگر زانوهایش تحمل نداشت ، او را بر زمین زد پیرزن جیغی کشید و اشک ریخت .

پالیز فریاد می زد و می گریست . پیرمرد و پیرزن بر سر و روی خود سیلی می زدند .

با صدای نهیفی می گریستند ... اندکی که آرام شدند پالیز با حالی بی قرار

و چشمان پر اشک گفت :

_ پاکداد چرا چنین شدی ؟ پدر ، مادر کجاست ؟ خواهرانم ...

پاکداد که اشک بر ریش سفیدش جمع شده بود گفت :

_ برادر جانی ، پدر بعد از تو آنقدر گریست که جان داد و مادر از غم پدر و اندوه تو به دیار پدر شتافت .

پالیز در این مدت سی سال کجا بودی ؟ آن موقع من چهل ساله بودم و حال هفتاد سال دارم

کجا بودی که هنوز یک تار مویت سفید نشده ؟

پالیز هر دو دست برادر خود را گرفته بود و سر به زانویش گذاشت ، بوی پدر می داد .

_ پاکداد عزیزم ، نمی دانم . برادرم خودم هم از این حال خود بی خبرم ، پیرزن

هم که می گریست زن برادرش بود که چنین افتاده شده بود .

دیگر بار همدیگر را به آغوش کشیدند و گریستند ، پاکداد پرسید :

_ چه اتفاقی افتاد ؟ کجا بودی ای برادر کوچکم ؟

_ این سؤال را نیز خودم بلدم اما پاسخ آن را نمی دانم ...

در هر تقدیر چند روزی گذشت و پالیز از کار پریا خشمگین بود و آرزوی مرگش را می کرد

و دیگر نمی خواست او را ببیند .

پالیز نگون بخت به آرامگاه پدر و مادر رفت و به خاک افتاد و آنقدر گریست که از خود بی خود شد

و گاهی فریاد می زد ، چرا ؟ چرا به من چنین ستمی روا کردی پریا ؟

همه کسم را گرفتی و جگرم را سوزاندی ، یک شبه برادر و خواهرانم را پیر کردی ...

چند روز بعد افکار پریشان در مغزش دور می خورد ، مثل دیوانه ها شده بود

مدتی نخوابیده بود ، فشار روحی باعث می شد خنده های دیوانه وار سر دهد و گاهی می گریست

قصد رفتن داشت و وجود خود را زیادی می دید ، تا اینکه بی خبر با گام های لرزان

خانه را به سوی صحرا و دشت رها کرد و دیگر نمی خواست با پریا رو به رو شود

با خود گفت : اگر او را ببینم به صورتش تف می اندازم ، او جادوگر بود ،

شیطان بود که مرا به خاک سیاه نشاند و خود را نکوهش می کرد و می گفت خود مقصرم ؛

نباید با او می رفتم ...

دیگر ترس برایش معنا نداشت و مدتی سرگردان بیابان بود مثل حیوانات آب می نوشید

و چون بزهای کوهی علف می خورد ، رفته رفته او چون حیوانات رفتار می کرد

و گاهی چون دیوانگان خنده سر می داد و روزگار به همین منوال پیش می رفت .

روزگاری که روز به روز بار زیبایی آن جوان را می تکاند و پوست با استخوانش نزدیک می کرد .

اما شبی مهتابی ...
.
.
.
.
.
.
.


ادامه دارد ...

 




نگارش در جمعه 27 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 6:0 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

در هر تقدیر بعد از رقص و آوازهای سـُـفرهای رنگین در هوا گسترده شد که از انواع

خواراکی ها و میوه جات و شراب های طهور بی نظیر و بی مانند با طعم های دیگر و نشاط آور

و بوهای شاداب کننده به آن چیده شده بود ، موزهایی وجود داشت که میان مغز ، پر از جلاب

خوش طعم بود که انسان را شاداب می کرد گویی او سبک می شود و گاهی با خود می گفت :

_ آیا مرده و به بهشت آمده ام با در رؤیا به سر می برم .

بعد از غذا خوردن و نوشیدنی که به وفور یافت می شد ، مراسم های بعدی چون مسابقات و

شعبده بازی های عجیب و ... تمام شد ، اعلام شد که تا چند لحظه دیگر

عروس و داماد وارد می شوند و سپس پنجره گشوده شد ، عروس و داماد معلق در هوا وارد شدند .

عروس با لباسی زرد و سفید و داماد با لباسی گل گلی و قرمز و زرد ، در حالی که داماد

سیاه پوست بود و عروس سفید پوست ، گوشه ای قرار گرفتند و همگی برایشان کف زدند ،

داماد درخشش عجیب و زیبایی خاصی داشت . پالیز سؤال کرد :

چگونه او سیاه و عروس سفید است ؟

پریا گفت :

_ مگر فرقی می کند ؟ سیاه و سفید هر دو زیبا هستند و در دنیای ما هیچگونه فرقی

نمی کنند . فرزندان آن ها یکی سیاه و یکی سفید می شود .

در هر تقدیر بعد ریش سفیدی نورانی با لباسی بلند و کتابی در دست وارد شد و

همه جنیان در مقابلش بلند شدند و آن شیخ ریش سفید در مقابل چشمان متعجب پالیز

همان صیغه ای خواند که در دنیای انسان وجود دارد که نشان دهنده آن بود که

جنیان چقدر به پیامبر گرامی ( ص) ایمان داشتند و درست مثل رسم انسان

سرکار خانم جن ، بله گفت و شور و بلوایی بین همه آغاز شد و بعد دست هم را گرفتند

و لب های آنها کنتاک کرد و دست در دست هم از پنجره دیگری خارج شدند و

پالیز و پریا نیز بی اختیار به یکدیگر خیره شدند و بالاخره عروسی مه رویان به پایان رسید

و حال وقت بازگشت فرا رسیده ، پالیز آنقدر غرق تماشا و زیبایی و سرمست از

نوشیدنی هایی خوش طعم شده بود که آن عروسی شب تا صبح طول کشیده را

لحظه ای احساس کرد و پریا از والدین اجازه گرفت و از قصر خارج شد

تا پالیز را به سرزمین خودش بازگرداند .

در برگشت چون از دیار افغان زمین آن ها عازم برگشت بودند ،

چهره پریا گرفته و غم انگیز بود و پالیز پرسید : حرکت اشتباهی از من سر زده ؟

پریا پاسخی نداد و پالیز با دل نگرانی دامن مروارید نشان پریا را گرفت و لحظه ای بعد پریا به

همان نیروی اعجاز انگیز که چون سرعت نور بود متوسل شد و آنها دوباره وارد تونل شدند

و با سرعت عجیبی به سرزمین پالیز در ایران زمین رسیدند .

اما اینبار پالیز اندکی عادت کرده بود و تمام موهای رفته اش برگشت و هر لحظه

بلندتر می شد ، پریا دیگر لبخند همیشگی و جذابش نمایان نبود ،

هاله ای از اشک اطراف چشمانش را به گونه ای خاص احاطه کرده و حلقه زده بود ،

ناگهان دیده اش از اشک فسفری رنگ لبریز شد و فرو ریخت و درخشش چشمانش چند برابر شد

و این عملش پالیز را دل نگران ساخت و پرسید : چیزی شده ؟

و با این سؤال ، پریا صدای گریه اش بالا گرفت ، پالیز گفت :

_ می دانم از اینکه گفتی مرا دوست داری پشیمان شدی زیرا پسران جن آنقدر زیبا هستند

که مرا از چشم تو انداخته اند . پریا سرش را این سو و آن سو تکان داد و دماغش را

اندکی فشرد و با انگشت اشکش را پاک کرد ، با حالتی لرزان و مضطرب و هق هق ، گفت :

_ نه عزیزم ، تو برایم از جان عزیزتری ، خوب گوش کن ببین چه می گویم ،

تو را از عمق دل دوست دارم ؛ برایم عزیزی ، بدان از جنگل که خارج شدی چیزی تو را متعجب می کند

بدان اینجا همان زمین و دهکده توست و جای دیگر نیامدی و هر چیز غیرعادی و عجیب

دیدی ارتباط به من ندارد ؛ به فال نیک بگیر ، بدان من دیگر نمی توانم بیایم

مگر اینکه تو مرا بخوانی .

و این هم از عجایب جنیان است ، پالیز جان ، هر موقع خواستی به دیدارت بیایم ، زمانی

که قرص ماه کامل بود و نگار آن در آبی افتاد به آن خیره شو و آرام با دست آب را به هم بزن ،

نگار ماه که به رقص درآمد مرا بخوان ، می آیم .

پالیز به او خیره شده بود و از حرف های پریا سر در نمی آورد ولی پریا مرتب

اشک می ریخت و نگران بود و سپس پریا بلند شد و گفت :

_ عزیزم مرا فراموش نکنی ؟ دوستت دارم ، حتماً صدایم بزن ، صدایم بزن بزن ...

و ناگهان پریا محو شد

و پالیز تک و تنها میان جنگل باقی ماند ، درست میان روز بود . هوای خوبی به نظر می رسید ،

متعجب بود ، چگونه هوای آخر تابستان یکباره تغییر کرده و تمام درختان غرق شکوفه شده و

پرنده ها نغمه مستی سر می دهند ؟

پالیز لحظه ای متوجه شد تمام لباس هایش مندرس و تکه پاره است و هر لحظه موهایش

بلندتر می شد تا اینکه موها به پشت کمرش رسید و به پشتش آویزان بود ، افکارش هیچگونه

پاسخی به آن پدیده غیر منتظره نمی داد ، ترسید ، اندکی نشست

و بعد از اندکی تفکر با خود گفت :

_ حتماً پریا منظورش همین بود که ... و بلند شد و بی احتیار مسیر خانه را که به سمت

شمال بود را دنبال کرد و از جنگل خارج شد و صحنه ای را دید که میخکوب شد ؛

حسابی ترسید ، کوه های کنار دهکده همان کوه ها بودند . اما اطراف رودخانه حتی

این سو تا لب جنگل به خانه مسکونی تبدیل شده بود ، پل کوچک چوبی به پل بزرگ مبدل

گردیده بود ، صدای خروشان رودخانه می آمد اما میان خانه ها گم بود .

نشست ، او خودش را نیز گم کرده بود .

با خود گفت : خدایا ! چه شده ؟ حتماً اشتباهی به جای دیگری آمدم . شاید این سوسن گل نباشد.

اما یاد حرف پریا می افتد که می گفت : بدان اینجا دهکده خودتان است و جایی دیگر نیامدی ...

بدنش شروع به لرزیدن کرد . به آن سوی رودخانه خیره شد ، امام زاده ای که آن زمان

لب پلی قرار داشت هنوز باقی بود ولی اندکی تغییر کرده بود ، کمی آن طرف چند

کودک در حال بازی بودند . پالیز با پایی لرزان بلند شد ، چون به آنها رسید ، سؤال کرد :

_ بچه ها اسم این دهکده چیست ؟

بچه ها تا چشمشان به او افتاد اندکی فاصله گرفتند و با وحشت گفتند :

_ اینجا سوسن گل است .

.
.
.
.
.

ادامه دارد ...

 




نگارش در پنج شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 6:0 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->





شیخی که وسط بود با لبخندی سؤال کرد به خداوند ایمان داری ؟

_ آری .

_ پیامبر تو چه کسی است ؟

_ سرور عالم محمد ( ص )

با گفتن نام پیامبر گرامی جن ها و پریا از جا برخاستن و صلوات فرستادن و آن شیخ میانی گفت :

_ پریا خوشحالم انسانی با ایمان مهمان ماست .

پریا با لبخندی عمیق و رضایت بخش که بازگودی خوش حالت را بر لــُپ نمایان ساخت و خال را

از لب دور کرد به پالیز گفت :

_ حال می توانیم ، برویم و هر دو با ادب آنجا را ترک کردند . هر دو با اندکی فاصله به طبقه

بالا از پله های تشکیل شده از نور ، بالا رفتن تا به سالنی شلوغ رسیدند ، پالیز اندکی

می ترسید از کنار پریا تکان نمی خورد

و به او متوسل شده بود ، جنیان دور هم جمع بودند صدای همهمه آن ها بالا گرفته بود ،

آنجا همه چی عجیب و غریب بود ، تمام ستون ها از گل ها و گل پیچک ها احاطه شده بود که

انواع میوه ها با رنگ های مختلف و از گونه های زیبا آویزان بود .

شمع ها می سوخت اما ذوب نمی شدند و شمعدانی زیر آنها وجود نداشت ، گویی در هوا

معلق هستند ، لحظه ای بعد زن و مردی جلو آمدند که زن آنچنان به پریا شبیه بود که تمیز

دادن آن دو را فقط از رنگ لباس می شد ، فهمید .

مرد زیبا و چاقی با چشمان فسفری نیز به پریا شباهت داشت . پریا گفت :

_ ابن ها پدر و مادر من هستند پالیز اندکی آب گلو را فرو داد دست به سینه با شرم و خجل

سلامی کرد ، مادر به پریا گفت :

_ دخترم چه حیوان زیبایی با خود آوردی اما پریا فوری گفت :

_ مامان ، مامان ! خواهش می کنم !

_ دخترم خب چی گفتم ؟ مگر انسان حیوان ناطق نیست ؟

در هر تقدیر پدر و مادر بدون مشکوک شدن به آنها به گوشه ای رفتند و پالیز و پریا هم به میان

مجلس راه یافتند و لحظه ای بعد اعلام شد به زودی رقص پریان هفت دختر آغاز می شود .

همه ساکت کنار نشستند انگار آنها روی هوا نشسته اند ، از هر سوی سقف آب به صورت

رنگی و پودر شده فرو می ریخت که صورت پالیز را نوازش می داد ولی خیس نمی شد و نور

شمع ها و آب پدر شده رنگین کمانی زیبا ساخته بود.

ناگهان پنجره ی کره ای قصر گشوده شد و حباب های بزرگی از بیرون وارد قصر شدند که

هر حباب یک دختر با لباس زیبا و رخساری تماشایی و لبخند جادویی درون حباب ها

قرار گرفته بودند ، هفت دختر جن گروه رقص پریان آن سرزمین بودند و لحظه ای بعد سحابی

سفید وارد شد که گروه ارکست نیز هفت دختر دیگر بودند که سوار بر سحاب سفید

و انواع چنگ و تار ... در دست داشتند و یک دفعه با صدای موسیقی شاد آن ارکست ،

حباب ها ترکید و هفت پری دست در دست هم حلقه ای تشکیل دادند و در حالی که در هوا

معلق بودند رقص را آغاز کردند ، رقص سبک عجیبی داشت و بی اختیار انسان

را تکان می داد ، دختران با ریتم آهنگ یکی می شدند ، باز و بسته می شدند از میان یکدیگر

شهاب واری رد می شدند . گاهی چون رقص انسان ابرو می انداختند از گردن به بالا سرک

می زدند با حرکت سر خود ، موهای دم اسبی را از پشت به جلو و از جلو به پشت

می انداختند و صدایی که تولید می شد مثل صدای صفیر شلاق بود و موها را با

چرخاندن سر ، مانند فرفره می چرخاندند.

حرکاتی که در حالت رقص به کمر و سر خود می دادند هوش از سر انسان می برد ، پالیز

که از آن همه حرکات تکنیکی و فنی و زیبا ، چشمانش گرد و پلکش نمی زد از پریا غافل بود ،

ناگهان پریا ضربه ای با کفش خود نه چندان محکم به روی پای پالیز زد و پالیز نگاهی به پریا کرد

و ابروهای پریا را در هم کشیده دید و فوری پی به حس حسادت حتی بین دختران جن هم برد

و زود به پریا گفت :

_ هر چه نگاه می کنم زیباتر از تو میان این دختران وجود ندارد ، پریا از حرف پالیز که

مطمئن بود راست می گوید خوشش آمد و به پالیز گفت :

_ پالیز جان ، عده ای به من اشاره می کنند و از تو تقاضا دارند ترانه ای بخوانی تا مجلس گرم تر شود .

پالیز بعد از کمی بهانه جویی قبول کرد ، پریا گفت :

_ هر ترانه ای تو بخوانی ارکست همان آهنگ را می زند و بی اختیار پالیز شروع کرد و ترانه ای را خواند

که در رابطه با پریا باشد و پریا در مقابل چشم پالیز مثل پــَـر پرنده ای سبک شد و بالا رفت

و با هفت دختر رقصنده شروع به رقص نمود و لباس زرد او میان دختران سفید پوش

مشخص بود ، پالیز می خواند :


« رقص دلاویز پریا شورانگیزه ، عشق و صفا از دامنشون گل می ریزه »

« بیا پریا بریم به صحرا ، بهار آمده ، گل به بار آمده ... »

 
دختران رقصان جواب می دادند :

پریا ، پریا ، پریا

و پریا با ناز و کرشمه رقص می کرد ؛ تک تک ابروها را بالا و پایین می انداخت که پالیز را

شاداب تر و خوش صداتر می کرد

و در این حین هفت دختر جن سیاه پوست نیز از پنجره با ابری دیگر وارد شدن که

در زیبایی سرآمد بودند .

دختران سیاه پوست هر کدام دایره ای در دست داشتند و در جواب پالیز می گفتند :

بورا بابا بوم با ، بورا بابا بوم با ، بورا بابا بوم با ، بام بابا ، هی !

و رقص پریا و صدای پالیز و گرمی مجلس علاقه پالیز و پریا را به یکدیگر صد چندان کرد و بعد از

رقص زیبای آنها و صدای زیبای پالیز ، جنیان آنقدر کف زدند که صدای کف در آن

سالن زیبا می پیچید ، سپس پریا تعظیمی دخترانه کرد و دختران نیز چنین کردند و هرکدام

دوباره وارد یک حباب شدن و مثل اینکه از پشت شیشه ای دست تکان می دادند ،

به همراه هفت دختر ارکست و هفت دختر سیاه پوست از پنجره خارج شدند

و پریا به کنار پالیز فرود آمد و جنیان همگی دور پالیز را گرفتند و به او دست می دادند و تشکر می کردند

اما پدر پریا از ظاهرش پیدا بود که از آن آدمیزاد خوشش نمی آید .

.
.
.
.
.

ادامه دارد ...
 




نگارش در دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 6:6 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->





_ اول در موقع ورود از تو سؤالاتی می شود که که بسیار روان هستند اگر ایمان داشته باشی

پاسخ می دهی و دوم اینکه بدان جنیان افکار انسان را می خوانند در آنجا هرگز به دوست

داشتن و عشق ورزیدن به من فکر نکنی

تا پدر و مادرم شک بر تو نبرند و سوم اینکه اگر کسی تو را حیوان خطاب کرد نرنجی زیرا

انسان حیوان با شعور و ناطق است من به آنها می گویم تو را برای خواندن صوت زیبایت به آنجا آورده ام

زیرا همه جن ها می دانند انسان صدایی خوش تر از جن دارد .

پالیز که زیبایی دختر هوش از اون برده بود ، گفت :

_ قبول دارم و سپس چند گام برداشت به سوی جن آمد ، خواست دست روی شانه

او قرار دهد اما دخترک دو قدم جلو رفت و گفت :

_ در دنیای ما چون شما ، دختران هرگز به نامحرم محسوس نمی شوند مگر آنکه به عقد کسی در آیند ...

خب بچه ها این هم قسمتی از قصه پالیز و پریا انشاالله ... فردا شب ادامه قصه را برای شما تعریف می کنم ...

زیر کرسی پدر بزرگ و مادربزرگ هنوز دوتا از نوه ها بیدار بودند و با حرف پدر بزرگ دراز کشیدند

و به خواب رفتند و مادر بزرگ که از قصه جن و انسان خیلی خوشش می آمد گفت :

_ فردا شب بیشتر از امشب تعریف کن و پدر بزرگ پذیرفت . همه زیر کرسی به خواب رفتن ،

مادر بزرگ دست هایش را روی کرسی گذاشت

و سر به روی دست ها به خواب رفت و چون فردا شب رسید و باز همه چی روی کرسی مهیا بود

پدر بزرگ با اجازه مادر بزرگ قصه را آغاز کرد .

بله بچه ها وقتی پالیز و آن دختر جن قصد رفتن داشتن ، پالیز نام دختر را پرسید و او گفت :

_ نام من پریا است ، سپس دخترک گفت :

_ دامن مرا بگیر تا به دیدار ما برویم ، اما انگار طبیعت دیوانه شده بود ، برگ درختان زرد شده و

می ریخت ، گویی پاییز هزار رنگ و هزار برگ ، دیر وقتی است که مهمان شده ، دسته ای از

غاز های وحشی با گردنی کشیده در حالی که یک غاز راهنما جلو و بقیه دنباله رو آن

راهی بودند و در آسمان به سویی در پرواز بودند ، در آن سوی افق ، گویی خداوند

خرمنی را به آتش کشیده . خورشید را می سوزاند و ذغال های کلانش آن طرف تر از خورشید

پراکنده بودند و مثل رگ هایی از طلا می درخشیدند ، صدای غارغار کلاغ های طوسی

سکوت آنجا را می شکاند . صدها سار از جنگل به پرواز درآمدند ، بالا رفتن ، باز می شدند ،

بسته می شدند ، روشن و تاریک می شدند و در حالی که صدای پر زدن دسته جمعی

آن ها به گوش رسید از بالای سرپالیز و پریا رد شدن و در یک لحظه دور شدند .

پالیز دامن پریا را گرفت و پریا گفت :

_ برای انتقال به دیار جنیان در افغانستان با سرعت زیاد به آنجا خواهیم رفت ، از هیچ چیز نترسی ،

زیرا به خاطر اینکه عادت نداری اندکی برایت اینگونه سفر مشکل است و در ضمن

تمام موهایت خواهد ریخت ، اما مشکلی نیست در موقع بازگشت همه چی مثل اول می شود

و پریا وقتی که دید پالیز آماده است گفت : پس رفتیم .

ناگهان گویی صدای غرش آسمان به گوش رسید یک دفعه انگار زیر پای پالیز خالی شد و

دلش هوری ریخت ، همه جا تیره و تاریک شد انگار وارد تونلی شدند که در انتها نقطه روشنی

وجود داشت ، تمام حالات روحی و فیزیکی پالیز به هم ریخته بود ، اندامش می لرزید ، گویی

با سرعت خارق العاده در سفر بود و یک دفعه نقطه روشن بزرگ شد و آن ها

به سرزمین دیگری حاضر شدند و همه این ها یک آن اتفاق افتاده بود ، پالیز همه چیز دور

سرش می چرخید ، حالت تهوع داشت ، بالا آورد سپس به سرفه و سوزش چشم دچار شد

و اشک می ریخت ، تمام موهای سر و صورت ریخته بود ، اندکی طول کشید تا به حال خود

آمد و پریا را با لبخندی شیرین تر از عسل پیش رو دید

و پریا که سرش را یک وری گرفته و مشت گره شده را زیر چانه گذاشته بود به پالیز می خندید

وقتی پالیز قادر به سخن شد ، گفت :

_ خدای من ! در برگشت هم باید از این تونل لعنتی عبور کنم ، پریا که منتظر چنین حرفی بود ،

بغض خنده اش منفجر شد و صدایش بالا گرفت و گفت :

_ عادت می کنی ؛ می دانی چه شکلی شدی ، اصلاً مو نداری ، پالیز بی اختیار کف دست را

به سر بی مویش کشید و به صورت مالید و گفت :

_ چه دعوتی است که آدم کچل و بی مو وارد شود ؟

پریا خنده ای دیگر کرد و گفت : مهم نیست ، همه می توانند تو را با مو تجسم کنند

و در برگشت همه چی مثل اول می شود .

در هر تقدیر آنها مقابل قصری زیبا و معلق بین دره ای سر سبز که دریاچه ای میان دره قرار

داشت و اطراف قصر مه گرفته که مه های رنگارنگ به هوا بر می خواست .

گویی رؤیا بود و خورشید در هفت رنگ نور خود را گسترده کرده بود ، پالیز متعجب کنار قصر

چشم اندازی که از سرزمین جدید خداوند به او هدیه داده بود را تماشا می کرد و لذت می برد

قصری که آب های پودر شده بر او فرود می آمد با رنگ های عجیب که در دنیای انسان ها

وجود نداشت ، پرندگان با نغمه های خوش این سو و آن سو می پریدند .

پریا در یک چشم بر هم زدن لباسی فاخر و زیبا به پالیز پوشاند و از پله های اسفنجی مانند ،

بالا رفتن تا دم دروازه قصر که رسیدند ، دو تکه یخ به جای دروازه قرار گرفته بود ، پریا با نوری

که از نوک انگشت خود خارج کرد به دروازه یخی رساند .

ناگهان سریعاً یخ ها ذوب شدند و به سوراخی فرو رفتند و آنها وارد قصر شدند

و طولی نکشید که پشت سر آنها دوباره یخ زد ، معلوم نبود کف قصر از چه مصالحی درست

شده بود که انگار کف وجود ندارد و دریاچه زیر پا با انواع ماهی ها و موجودات دیگر نمایان بود .

پریا به اتاقی رفت و پالیز به دنبالش بود . در آن اتاق سه نفر ریش سفید نشسته بودند ، پریا

تعظیمی دخترانه کرد و از پالیز خواست او هم چنین کند و پالیز حکم ادب را بجا آورد ،

شیخی که وسط بود با لبخندی سؤال کرد ....

.
.
.
.
.
.


ادامه دارد ...



نگارش در یک شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 6:0 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

 
مژه هاش فرفری و تا ابرو رسیده و تاب عجیبی داشت ، خم ابرویش کمانی از یک رنگین کمان بود ،

اندکی جلو مویش چتری و موهای پشت همچون دم اسب تا پشت پا رسیده و این بار

موپوش کوچکی میان سرش قرار گرفته بود و کواز عجیب تری بر شانه داشت .

پالیز اندکی ریشش آشفته و سر و صورتی به هم ریخته و چشمان میشیش خمار و متعجب مانده بود

و بی اختیار انگار عزیزترین کسش را دیده بود ، چشمانش روشن شد ، از روی سنگ تکانی خورد که

بلند شود اما دخترک با لبخندی دل ربا که طبق معمول خالی از لبش دور می کرد

آتشی دیگر بر جان آن جوان نگون بخت زد به طوری که پایش از روی سنگ که آب آن را صیقل و لیز کرده بود

ســُـر خورد و با پشت به آب افتاد و با این عملش دخترک زیبا با خنده ای انعکاس عجیبی در فضا پیچاند .

پالیز بلند شد و خود را روی سنگ انداخت موهایش صاف شد آب صورت را پاک کرد .

دخترک گفت :

_ چرا هول شدی پالیز ؟

پالیز خنده ای بر لبش افتاد و گفت :

_ از اینکه هنوز به هوش هستم خود نیز متعجبم ، ناگهان خنده پالیز به اخم تبدیل شد و پرسید :

_ نام مرا از کجا می دانی ؟

_ وقتی کسی صدایت می کرد متوجه شدم .

در افکار پریشان پالیز چیزهایی دور می خورد و با خود می گفت :

_ خدای بزرگم این انسان است یا پری و در پاسخ به سؤال خود گفت :

حتی اگر جن هم باشد مهم نیست باید او را از آن ِ خود سازم .

معلوم نشد چرا دخترک سرش را پائین انداخت و لحظه ای بعد هر دو با حالتی عجیب به یکدیگر خیره شدند و پالیز گفت :

_ نمی دانم کی هستی و از کجا آمدی اما هر که باشی مرا اسیر خود نمودی ، چگونه می توانم تو را ببینم ؟

خانه ات کجاست ؟ می خواهم مادرم ...

دخترک حرفش را قطع کرد و سرش را پائین انداخت و گفت :

_ آیا می دانی کی هستم ؟

_ برایم فرقی نمی کند اجازه بده به خواستگاریت بیایم تا از این عذاب روحی رها شوم .

_ حتی اگر بدانی کی هستم باز هم به تصمیمت اصرار می ورزی ؟

پالیز از آب بیرون شد و گفت :

_ اندکی حدس زده ام ؛ براستی کی هستی ؟

_ نمی ترسی بگویم ؟

_ نه

_ من انسان نیستم !

_ انـ انسان نیـــ نیستی ؟

_ آری نیستم !

_ یعنی جــ جـــ جن هستی ؟

_ درسته ، اما آزارم به انسان نمی رسد .

پالیز در حالی که یک قدم پس رفت و نفسی تازه کرد ، گفت :

_ چرا سر راه من آمدی ؟

_ نمی دانم شاید به خاطر توبه کردنت از شکار و دایه گی برای آن بزغاله و قلبی مهربان

و داشتن صدایی زیبا زیرا هر موقع تو ترانه می خواندی من با دل و جان گوش می دادم ولی تو مرا نمی دیدی .

پالیز انگشت به دهان مانده بود و از کارها و حرف های آن دختر سر در نمی آورد ، اما دوباره سؤال کرد :

_ دخترک ، آیا تو مرا دوست داری ؟

_ دخترک در حالی که سرش را به زیر افکند به آرامی گفت :

_ نمی دانم !

_ پس چرا آمدی سر راهم ؟

_ آخه ، آخه از تو خوشم می آید !

دخترک پشت را به پالیز کرد و در حالی که با شرم هر دو کف دست را به هم چسبانده بود

جلو خود گرفته بود منتظر سؤال بعدی پالیز بود که پالیز قدم پیش کرد و گفت :

_ آنقدر به تو علاقه دارم که حاضرم جانم را فدایت کنم .

دختر جن ، گونه هایش از خنده به چشم نزدیک شد و یک لحظه زبانش را درآورد و فرو برد و خاموش ماند .

پالیز ادامه داد :

_ نگفتی بالاخره دوسم داری ؟

جن با آرامی و شرم خاصی گفت :

_ آری ، ناگهان پالیز بر خود لرزید و هر دو شانه خود را با دو دست محکم گرفت اندکی به جلو خم شد و گفت :

_ بدان بی تو زندگی برایم محال است و یک سیلی از شوق بر صورت خودش زد ، ولی جن گفت :

_ اما ما نمی توانیم به هم برسیم .

_ چی ؟ نمی توانیم ! چرا ؟

_ دنیای ما و قوانین ما با شما فرق می کند ما هر گز نمی توانیم با انسان ازدواج کنیم !

_ پس چرا اومدی ؟

_ بابا نمی دانم ولم کن ترا به خدا ، ولم کن اینقدر نپرس اصلاً اشتباه کردم حالا هم بر می گردم .

 _ نه ، نه نرو ، دوریت رنجم می دهد .

دخترک که هنوز پشت خود را به پالیز کرده و فکر می کرد ، گفت :

_ سعی خودم را می کنم که با تو باشم ولی بدان هر کسی رسم و قانونی دارد .

_ خانه ات کجاست ؟

دخترک رویش را برگرداند و گفت :

_ زیاد دور نیست من از دیار طایفه ای از جنیان افغانستان هستم !

_ چی ؟ فاصله آنجا تا اینجا که زیاد است ، کشور دیگری ست !

جن خندید و گفت :

_ در یک چشم به هم زدن به آنجا می روم پالیز سرش را پایین انداخت و با دلسردی گفت :

_ اما من نمی توانم ،

دخترک گفت :

_ هر موقع خواستی من می توانم تو را به آنجا ببرم .

 _ چگونه می توانم تو را ببینم ؟

_ به تو خواهم گفت .

سپس دختر جن ادامه داد :

_ راستی امشب عروسی دختر خاله من است تو می توانی با من به آنجا بیایی ، می آیی برویم ؟

_ چگونه ؟

_ من تو را با خودم می برم .

 _ اما ، اما مــــ - من ...

_ می ترسی ؟

_ نه ، نه

_ پس چی ؟

_ هیچی با تو می آیم ؛

جن که فهمید پالیز چقدر به او علاقه دارد و او پذیرفت که راهی شود ، گفت :

_ البته ورود به آن قصر شرایطی نیز دارد .

_ چه شرایطی ؟




ادامه دارد ...





نگارش در یک شنبه 29 دی 1391برچسب:, ساعت 18:36 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 


http://parvanegiha.persiangig.com/parsplanet/lor-paria.jpg


  خدای بزرگ این دیگه کیه ؟

پالیز همانطور به دست او خیره شده بود و لحظه ای نگاهش را به صورت دخترک انداخت دخترک با چشمان زیبا به او خیره شده بود

و لبخندی که خالی را از لبش دور می کرد آتشی به جان پالیز زد که دیگر خاموش کردنش محال بود .

پالیز چشم را به او دوخته بود اشتباه نمی کرد یک چیز غیر عادی در نگاه دختر موج می زد وقتی می خندید

گودی خوش حالتی به لپش نمایان می شد ، موهای بلند تا پشت پایش چون دم اسبی وحشی کشیده شده بود که

از سه جا با روبانی زرد از گل پیچک ها بسته شده بود ، پالیز دختری به زیبائی او ندیده بود

چشمان درشت و بادامی با گونه ای سرخ آتشین بی نظیر بود مثل ملکه شاه پریان به نظر می آمد

و اندکی به چهره زنان سرزمین چین و ژاپن شباهت می داد . پالیز صدایش به سختی بیرون می زد

و از حرف خود آگاه نبود که چه می گوید ، پرسید :

_ کوچ نشین هستی ؟

_ میان تابستان و کوچ !

 _ از کدام طایفه هستی ؟ اصلاً از کجا آمدی ؟

_ از راه دوری که نمی دانی کجاست !

سپس دخترک کواز بر دوش چند قدم برداشت دوباره ایستاد و صورتش را به سوی پالیز دور داد ،

گوشواره بزرگش می درخشید و صدای النگوهایش آهنگی غریب داشت .

چشمان فسفری رنگش چون کرم شبتاب حتی در روز درخشش داشت که شاید سبب درخشش همان رنگ فسفری بود ،

با لبخندی دوباره پالیز بر زمین میخ شد و با رخساری پریده گفت :

_ به کجا می روی ؟

دخترک با نازی زیبا گفت :

_ ناکجا آباد !

سپس به جنگل وارد شد و از دیده پالیز گم گردید ، پالیز تکانی خورد و به دنبالش دوید اما درختان شلوغ و پیچک های

وحشی مانع دید او شد و ناچار برگشت و کفش را پا کرد و با بزغاله خویش قصد بازگشت داشت

اما ناگهان انگار هوا تاریک شده بود روی پل فانوس دستانی را می دید که همگی پالیز را صدا می زنند ،

پالیز حیرت زده بزغاله را بغل کرد و به سوی آنها به بالای پل شتافت به آنها که رسید برادرش و عده ای

جوان های دهکده را با چوب دستی و فانوس دید با دیدن پالیز همگی فانوس ها را بالا گرفتند تا

چهره پالیز مشخص شد و یک صدا گفتند :

_ پیدا شد ! پیدا شد !

برادر بزرگ پالیز که پاکداد نام داشت پرخاش کنان گفت :

_ کجا بودی ؟

پالیز متعجب مانده بود که چه پاسخ دهد و همهمه ای بین فانوس به دستان بوجود آمد

همگی از یکدیگر سؤال می کردند و درباره پالیز صحبت می کردند و می گفتند :

_ او را گرگ ندریده ، خدا رو شکر ، یعنی کجا بوده ؟

پالیز از دادن هر پاسخی خودداری می کرد زیرا خودش هم گیج بود ، وقتی به خانه بازگشت پدرش او را به آغوش کشید

و مادر از شوق می گریست ، پدر پرسید :

_ پسرم ده روز است گم شدی ، جوان های دهکده هر شب به دنبالت تا روز و عده ای دیگر در روز همه جا به دنبالت گشتند ...

پالیز که خود حیران بود که چگونه او ده روز نبوده سکوت کرد و فکرش به هزار جا می رفت

اما یاد و خاطر آن دختر لحظه ای از او دور نمی شد ، شب فردا پالیز کنار پنجره مانده بود و بیرون را نگاه می کرد

و به آن دخترک گران چشم فکر می کرد و گاهی به غیبت خود فکر می کرد .

چگونه همه به دنبال او بوده اند و او را لب رودخانه ندیده اند و چگونه ده روز گذشته ،

اما فکر آهو بره ی 1 زیبا و چشمان فسفریش باعث می شد که این موضوعات پیش پا افتاده جلوه کند ،

در هر تقدیر چند روز گذشت . پالیز به کنار رودخانه رفت ، همه جا را ... اما اثر از او نیافت و نا امید به خانه بازگشت .

در خانه اخلاقش فرق کرده بود دوست داشت تنها باشد تو عالم خودش باشد ، پدرش که او را جوانی خنده رو

و شاداب و پر تحرک ... دیده بود اما حال رفته رفته رخسارش زرد و رنجور شده بود ، نگران حالش شد ،

اما پالیز در مقابل هرگونه سؤالی سکوت می کرد و نمی توانست مانع اشک ریختن خود شود ،

همیشه گریه کنان بیتی زمزمه می کرد که مرحم دل پر دردش بود دیگر رشته افکار از کف فراری شده بود

احساس می کرد تنهاست و هر روز از روز قبل افسرده تر می شد و روزها به همین حالت سپری می شد که

یک ماه از گم شدن آن مه رو گذشته بود و درد تنهایی پالیز صد چندان شد و به گونه ای ضعیف و رنجورتر می شد ،

غذا نمی خورد ، مثل آدم های بهت زده کنار رودخانه می نشست و به حال خود می گریست که چه گوهر زیبایی را از کف داده ،

خلاصه روز به روز بدین ترتیب سپری می شد . خانواده اش نیز زندگی به آنها تلخ شده بود و به حال زارش می گریستند که

چه بر سرش آمده که تکیده شده می رود . طبق معمول روزی دیگر پالیز در حالی که تابستان هنوز قصد خداحافظی نداشت

به کنار رودخانه رفت و بر روی سنگی که نیمی از سنگ در آب بود ، نشست .

با تکه چوبی به آب می زد به آب خیره شده بود ، آب خروشان به سنگ می خورد و کف می کرد و گاهی چند قطره آب ،

صورت پالیز را می نواخت ، اما ناگهان دوباره خورشید تیره شد ، پرواز دسته جمعی پرندگان به گوش رسید و دوباره روشن شد ،

سایه ای به آب افتاد ، چهره ای آشنا در آب موج می زد و این سو و آن سو می رفت و می درخشید ،

پالیز جاخورد و ترسید اما اندکی جسارت به خرج داد و رویش را برگرداند ، پروردگارا چه می دید ،

دوباره همان دخترک زیبارو با پوششی عجیب و چهره ای عجیب تر از یک رؤیا که این بار لباسش از صدف و مروارید بود

______________________________________________

1 – آهو بره = کنایه از دلبر ، دل ربا ، معشوق .



ادامه دارد ...





نگارش در یک شنبه 26 دی 1391برچسب:, ساعت 1:4 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 



http://parvanegiha.persiangig.com/parsplanet/lor-paria.jpg


« و ما خلقت و الجن و الانس الا لیعبدون » ( الذاریات – آیه 56 )

و ما خلق جن و انسان را نیافریدیم مگر برای آنکه مرا پرستش کنند .

پسر لــُر و رقص پریا ( پالیز و پریا )  

در زمان های قدیم پدربزرگ ها و مادربزرگ ها بخصوص در زمستان برای بچه ها قصه می گفتند

پدربزرگ قصه گوی ما در یک دهکده خرم و زیبا به همراه مادربزرگ زندگی می کند ، او به همراه نوه هایش

و عروس ( مادر نوه ها ) در حالی که پسرش در مسافرت است دور کرسی جمع شده و برف سنگینی هم

همه جا را سفید پوش کرده ، روی کرسی بشقاب هایی از میوه خشک و یک سینی چای داغ که بخار به هوا بر می خیزد

و بوی دارچین چای همه اتاق را گرفته مشغول قصه می شود ، پدر بزرگ و مادر بزرگ کنار هم و نوه ها و مادرشان سوی دیگر

کرسی گوش به قصه می دهند ، او تصمیم دارد امشب قصه پالیز و پریا را تعریف کند که مربوط به جن و انسان هستند .

پدر بزرگ بعد از صرف چای که هنوز با زبانش باقی قند را در دهان مزه مزه می کند قصه را آغاز می کند .

بچه های گلم سالیان نه چندان دور ، جوانی خوش سیما با چشمان میشی و ابروی کمانی و موهای

فرفری درشت که نامش پالیز بود در یک دهکده به نام سوسن گل ، روزگار می گذراند.

پالیز به همراه پدر و مادر و خواهران و برادرش زندگی می کرد ، پالیز فرزند آخر خانه بود

و بیست بهار از عمرش سپری شده بود ، پدرش دست هایی پینه بسته و پر ترک و گردنی چروک داشت

و برادرش نیز صاحب زن و فرزند بود و خواهرانش همگی ازدواج کرده بودند ،

مردان و زنان ، روزانه مشغول کار کشاورزی و ... بودند ؛

اما پالیز تن به کار در باغات و سرزمین ها نمی داد و برعکس علاقه ی شدیدی به شکار حیوانات وحشی داشت .

با اینکه شکار کردن در فصل بهار گناهی بزرگ محسوب می شد اما پالیز طاقت نداشت و یک روز با

تفنگ سرپر خود به همراه کیسه باروت و وسایل شکار به کوه زد ، کنار سوسن گل پلی چوبی قرار داشت که

زیر آن رودخانه ای خروشان وجود داشت که ارتفاع پل تا رودخانه زیاد بود و آن سوی پل جنگل و دشت بود ،

پالیز از پل چوبی لرزان گذشت به کوهپایه رسید . از سینه کش که تازه علف روئیده بود بالا رفت ،

گاهی عطسه ای که بهار به دامن کوه و دشت می زد ، گل های نرگس و لاله های آویزان را به رقص در می آورد

و رایحه گل نرگس آنجا را رؤیایی می ساخت . در آن فصل اکثر حیوانات کوهی باردار بودند

و بعضی ها فرزند به دنبال داشتند ، پرندگان وحشی نیز روی تخم ها انتظار ترک خوردن تخم ها را می کشیدند

پالیز همانطور که بالا می رفت رودخانه زیبای دهکده کوچکتر می شد و مسیر و پیچ و خم های سبز رنگش

نمایان تر می گردید . پالیز به میان کوه رسید و تصمیم گرفت اندکی استراحت کند ، نشست و تفنگ را از پشت کشید

به کوه تکیه داد و نفسی عمیق کشید اندکی عرق پیشانی را پاک کرد و محو تماشای طبیعت شد در همین حین ناگهان

نور عجیبی در میان جنگل چون بازتاب خورشید به آیینه ای که رنگ های مختلفی در آن نور دیده می شد ، درخشید .

پالیز از آن نور نا بهنگام متعجب شد و به آن خیره شده بود که ناگهان صدای عطسه ی بزکوهی به گوش رسید ،

با احتیاط و آهسته تفنگ را برداشت ، دولا دولا ، به طرف صدا گام برداشت .

پالیز خوشحال بود که باد از روبه رویش می وزد زیرا شکارها بوی او را نمی فهمیدند ،

از یک برآمدگی که جلویش بود آرام سرک کشید چند بز کوهی مشغول چرا بودند ، بی درنگ لوله تفنگ را

آرام روی سنگ تکیه داد ، شکاری که از همه نزدیکتر بود هدف گرفت ، چخماق ورشوی رنگ را ، پس کشید ؛

بز اندکی جلو رفت نیمی از بدنش پیدا بود انگشت را روی ماشه ، یک چشم بسته و با فشار ماشه و انفجار چاشنی ،

تفنگ شلیک شد و صدایش در کوه انعکاس یافت ، بوی باروت در فضا پیچید چهارپاره ها به ران شکار نگون بخت اصابت کرد

و او را زخمی ساخت ، تمام بزهای کوهی گریختند چند پرنده از اطراف به پرواز درآمد ، حیوان زخمی با پای لنگان گریخت

و پالیز به دنبال او شتابان حرکت کرد اما او را نیافت .

از رد خونش مسیر او را دنبال کرد که هیجان او لحظه به لحظه بیشتر می شد و بوی باروت را مدام حس می کرد

با شتاب دنبال رد خون بود تا اینکه به شکافی رسید ، سر را خم کرد و وارد شکاف یا غار شد اما در کمال تعجب دید که

نیمه جان بز کوهی نقش زمین است و بچه اش در حالی که با دوپای جلو زانو زده ، از پستان آلوده به خون شیر می خورد

و بر خود می لرزید. تمام اطراف دهان بزغاله پر از خون بود ، ران زخمی که از خون سرخ شده بود

به حالت کشیده قرار گرفته بود .

چشمان بز از درد نیمه باز بود و ریتم نفسش با سرعت زیاد بالا و پایین می کرد و این صحنه ناخوشایند باعث شد که

پالیز از کردار خویش پشیمان شود و متأثر شد ، چهره ای اندوهگین به خود گرفت ،

بز کوهی در حالی که یک وری افتاده بود و جان می داد به سختی سرش را بلند کرد و نیم نگاهی به پالیز انداخت

نگاهش عجیب بود یک دفعه سرش افتاد و بعد از چند تکان جان داد .

پالیز نشست بر سر زد و بی اختیار اشک های سردش تمام علاقه اش را به شکار از بین برد ، بزغاله همانطور مشغول

ضربه زدن به پستان زخمی و خوردن شیر و خون بود ، پالیز بی اختیار تفنگ را برداشت و بیرون رفت ،

بزغاله لحظه ای چشمانش به حالت ترس گرد شد و مک زدن را قطع کرد پالیز تفنگ را گرفت و از طرف قنداق

با آخرین توان به کوه زد و فریادی رهانید : « خدایا ! مرا ببخش » و لوله را از کوه پرتاب کرد

به شکاف برگشت مادر بزغاله چشمانش خشک و پایش شق و کشیده از زیرش خون جاری می شد که پر از مگس بود ،

پالیز همان جا توبه کرد و تصمیم گرفت بزغاله را ببرد . کمرش را گرفت بزغاله پستان خونین را رها نمی کرد

او را کشاند از مادر جدا ساخت ، بزغاله اندکی دست و پا زد و صدای نازکش در کوه پیچید

اما پالیز دست نوازش به سرش کشید و دهان پر خونش را پاک کرد و سپس سرازیر شد و در هر تقدیر به خانه رسید

و دیگر به شکار نرفت. تا اینکه روزی عروس طبیعت رخت بر بست و مـَـرد آهنگر قدم گذاشت و اکنون نیمی از

تابستان سپری شده و بزغاله به پالیز خو گرفته ، روزی پالیز تصمیم گرفت برای شنا کردن به رودخانه برود وقتی از پل رد شد

و به رودخانه رسید اندکی بز خود را شست و سپس با شورتی بلند مشغول شنا شد و موهای فرفریش در آب صاف شد

و به پیشانی رسید در همان حالت شنا و تفریح ، ناگهان نور خورشید کم سو شد و سایه افتاد ،

صدای پرواز دسته جمعی پرندگان به گوش رسید . عطسه طبیعت درختان را لرزاند و پالیز همانطور که مشغول شنا بود

اندکی سر خود را به زیر آب فرو برد ولی وقتی بیرون آورد ناگهان در مقابل چشمانش دختری با قدی متوسط

و لباسی عجیب که کوازی 1 بر شانه داشت به او نزدیک شد . پالیز دستی به چشمان و صورت کشید و از آب بیرون شد

به طرف لباسش دوید پیراهن قرمزش را مثل لنگی جلوی خود بست موهای اندکی که از سینه روییده بود

به روی پوست اتو شده بود و بر اثر شنا لبش بنفش و براق شده بود ، دختر نگاهی عجیب داشت چشمش می درخشید ،

پالیز که از شرم و خجالت جا خورده بود بی اختیار سؤال کرد :

_ پدرت به تو ادب نیاموخته که جلوی مرد لخت نیایی ؟

_ پدر تو چه ؟ نگفت لخت جلوی دختر شنا نکنی ؟ !

دختر صدای عجیب داشت و نگاهی عجیب تر و مرموزتر که پالیز را محو زیبائی خود می کرد ولی پالیز در پاسخ گفت :

_ یعنی چه ؟ مگر من دعوتت کردم ؟

اما لبخند محبت آمیز دخترک پالیز را سر جایش نشاند اندکی آب گلوی را فرو داد پشت به دختر کرد

در حال نشسته لباس خود را بر تن کرد خورشید گویی سوسو می زد آن روز برای پالیز عجیب بود

پالیز از خود بی خود شد او از این همه زیبائی خیره و حیرت زده به کناری تماشا ایستاد ،

دخترک ناخنکی به دل پالیز زده بود ، سپس کواز را از آب پر کرد و بلند شد دست ظریف خود را

به سوی بز گرفت و گفت :بیا کوچولو ، بزغاله با سرعت به طرف دخترک شتافت و کنارش نشست ،

پوزه خود را به دامن دختر می مالید او با انگشت های باریک خود شاخ های تازه روییده بز را لمس می کرد

و بر سرش دست می کشید و این عمل ، پالیز را انگشت به دهان کرد و با خود گفت :

_ خدای بزرگ این دیگه کیه ؟


________________________________________

1 _ کواز = کوزه


ادامه دارد ...



نگارش در یک شنبه 22 دی 1391برچسب:, ساعت 1:20 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره .

 خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت یه پوست نازک بود رو دلش .

 یه روز آدم عاشق دریا شد .

اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.

پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا .

موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی .

خدا … دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش .

آدم دوباره آدم شد .

ولی امان از دست این آدم .

دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد .

 دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل .

باز نه دلی موند و نه آدمی .

خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد .

یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش .

ولی مگه این آدم , آدم می شد .

این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد .

همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون .

دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا .

نه دیگه … خدا گفت … این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه .

 آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود.

خدا این بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود

یه قفس کشید روش که دیگه آها ، دیگه … بسه .

 آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل … چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده .

چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده .

دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید …

یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد .

 و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد .

 بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد .

روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین

سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت .

آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد

 برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون .

تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره .

اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد .

ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که .

خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت .

یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد .

دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته …

 دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجشك می زد و تالاپ تولوپ می کرد .

انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود

و با همه زوری که داشت اونو کند .

آخ .. اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد . 

خدا ازون بالا همه چی رو نگاه می کرد .

دلش واسه آدم سوخت .

 استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل .

یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید .

چرخید و چرخید . آسمون رعد زد و برق زد دریا پر شد از موج و توفان

و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن .

همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته .

 با چشای سیاه مثه شب آسمون با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل اومد

 جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم .

آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید هی چشاشو مالید و مالید و هی نگاه کرد .

فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد .

همون قد که عاشق آسمون و دریا و جنگل شده بود .

نه … خیلی بیشتر . پاشد و فرشته رو نگاه کرد .

 دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود .

خواست دلشو دربیاره و بده به فرشته . ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد .

باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند .

 تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو .

 دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد . سینشو چسبوند به سینه آدم .

خدا ازون بالا فقط نگاه می کرد با یه لبخند رو لبش .

آدم فرشته رو بغل کرد .

دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم .

فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نگاه کرد . آدم با چشاش می خندید .

فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم و چشاشو بست .

آدم یواشکی به آسمون نگاه کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسید .

اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد .

 

 




نگارش در جمعه 17 آبان 1391برچسب:, ساعت 10:45 توسط پروانه - موضوع : <-PostCategory->



پائولو کوئلیو :

« دیگران را از بالا نگاه نکنیم »

..

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم دانشجویی دختر با موهای قرمز

که از چهره‌ اش پیداست اروپایی است سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند

سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته ، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد.

وقتی برمی‌گردد ، با شگفتی مشاهده می‌کند که مردی سیاه‌ پوست احتمالا اهل

آفریقا (با توجه ... به قیافه‌اش) ، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!

بلافاصله پس از دیدن این صحنه زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش

احساس می‌کند اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که

مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست

او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید

وعده ی غذایی‌ اش را ندارد. در هر حال ، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند

و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد

دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند که غذایش را با نهایت لذت و ادب

با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب ، مرد سالاد را می‌خورد ، زن سوپ را

هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری میوه را

همه ی این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است مرد با کم رویی و زن راحت .

دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند. آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا

قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌ پوست ، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی

پشتی می‌بیند که

« ظرف غذایش دست ‌نخورده روی میز مانده است »

 

 




نگارش در یک شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, ساعت 20:50 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



دو تا پیرمرد با هم قدم می زدن و 20 قدم جلوتر همسراشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن

پیرمرد اول: «من و زنم دیروز به یه رستوران رفتیم که هم خیلی شیک و تر تمیز و با کلاس بود


هم کیفیت غذاش خیلی خوب بود و هم قیمت غذاش مناسب بود.»


پیرمرد دوم: « اِ... چه جالب. پس لازم شد ما هم یه شب بریم اونجا ؛ اسم رستوران چی بود؟»

پیرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد ، اما چیزی یادش نیومد. بعد پرسید :

«ببین ، یه حشره ای هست ، پرهای بزرگ و خوشگلی داره ، خشکش می کنن تو خونه

به عنوان تابلو نگه می دارن، اسمش چیه؟»

پیرمرد دوم : «پروانه؟»

پیرمرد اول: «آره!»

بعد با فریاد رو به پیر زن ها : «پروانه! پروانه! اون رستورانی که دیروز رفتیم اسمش چی بود؟!!!»



این داستان رو پروانه خانم زحمت کشیده و ارسال کرده بودن
 




نگارش در دو شنبه 13 تير 1391برچسب:, ساعت 16:30 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

این داستان را از دست ندهید

 

..

« عشق » چیزی شگفت انگیز است !!

هیچ گاه نباید آن را از كسی گرفت و به دیگری داد .

« عشق »
همیشه آن قدر هست كه به همه برسد .

پاملا جی . دو روی

« درون زیبا »


لیزا ، دختر دو ساله ام و من صبح یكشنبه در خیابان به سوی خانه می رفتیم كه دو خانم مسن جلو ما ایستادند.

در حالی كه هر دو به لیزا تبسم می كردند ، یكی از آنان گفت :

« آیا تو می دانی كه دختر كوچولوی بسیار زیبایی هستی ؟ »

لیزا ، در حالی كه آه می كشید و دستش را در پشتش می گذاشت ، با صدایی ملال آور گفت :

« بله ، می دانم . »

در حالی كه از خودبینی دخترم كمی شرمسار شده بودم ، از آن دو خانم پوزش خواستم

و ما به راهمان به سوی خانه ادامه دادیم . در تمام طول راه سعی داشتم تصمیم بگیرم

چگونه با این وضع مقابله كنم .

پس از این كه وارد خانه شدیم ، من نشستم و لیزا در برابرم ایستاد . با متانت به او گفتم :

« وقتی كه آن دو خانم با تو حرف می زدند از زیبایی ظاهری تو تعریف می كردند .

درست است كه تو ظاهر زیبایی داری و این هم كار خداوند است ، ولی لازم است آدم از درون زیبا باشد . »

وقتی كه از حالتش پی بردم موضوع حرفم را درک نكرده است ، ادامه دادم :

« آیا می خواهی بدانی كه انسان از درون چگونه زیباست ؟ »

او سرش را با وقار تكان داد .

« خب ، درون زیبا داشتن انتخابی است كه تو می كنی عزیزم و عبارت از این است كه

با پدر و مادرت رفتار خوبی داشته باشی ، خواهر خوبی برای برادرت و دوست خوبی

برای بچه هایی كه با آن ها بازی می كنی باشی .

عزیزم ، تو باید مواظب دیگران باشی . تو باید اسباب بازی هایت را با همبازی هایت تقسیم كنی .

وقتی كه شخصی دچار گرفتاری است یا آسیب می بیند و نیاز به دوستی دارد ، لازم است

تو توجه و علاقه نشان بدهی . زمانی كه همۀ این كارها را بكنی ، زیبایی درون داری .

آیا می فهمی چه می گویم ؟ »

او پاسخ داد : « بله ، مامی . متأسفم كه این موضوع را نمی دانستم . »

در حالی كه او را به آغوش می كشیدم ، به او گفتم دوستش دارم و

نمی خواهم آن چه را به وی گفتم فراموش كند . آن موضوع دیگر پیش نیامد .

در حدود دو سال بعد ، از شهر به حومۀ آن رفتیم و نام لیزا را در كودكستانی نوشتیم .

در كلاس او دختر كوچكی بود به نام جینا كه مادر نداشت . پدر آن بچه به تازگی با خانمی

خیلی با انرژی ، گرم و زودجوش ازدواج كرده بود . بدیهی بود كه او و جینا روابط جالب توجه

و دوست داشتنی دارند . روزی لیزا پرسید آیا جینا می تواند یک بعد از ظهر پیش ما بیاید و بازی كند ؟

از این رو ، با نامادری او قرار گذاشتم تا روز بعد ، پس از جلسۀ صبح او را با خود به منزل ببرم .

روز بعد ، وقتی كه محل پاركینگ را ترک می كردیم ، جینا گفت : « می توانیم برویم تا مادرم راببینم ؟»

می دانستم كه نامادریش كار می كند ، از این رو ، با خوشرویی گفتم : « حتما ، آیا راه را بلدی ؟»

جینا گفت كه راه را بلد است و ، با راهنمایی او ، متوجه شدم كه در جادۀ منتهی به گورستان هستیم .

زمانی كه در مورد واكنش منفی احتمالی پدر و مادر جینا دربارۀ اتفاقی كه افتاده بود فكر می كردم

نخستین واكنشم احساس خطر بود

به هر حال خیلی آشكار بود كه دیدار مزار مادر جینا برای او چیزی ضروری است .

این خیلی مهم بود كه جینا به من اعتماد كرد و خواست كه او را به آن جا ببرم

قبول نكردنش به این مفهوم بود كه رفتن او به آن جا درست نیست .

در حالی كه به ظاهر آرام بودم ، ولی در تمام مسیر راه می دانستم كه به كجا می رویم ، از او پرسیدم :

« می دانی قبر مادرت كجاست ؟ » او پاسخ داد : « می دانم حدودش كجاست . »

اتومبیل را در آن حدود كه او نشان داد متوقف ساختم و هر دو و به اطراف نگاه كردیم و سرانجام

قبری كه نام مادر جینا بر آن حک شده بود پیدا كردیم .

دو دختر كوچولو در یک طرف گور نشستند و من در طرف دیگر آن نشستم و جینا به حرف زدن

دربارۀ آن چه در ماه های آخر زندگی مادرش در خانه رخ داده بود و نیز وقایع روز فوت او پرداخت .

سخن گفتن او دقایقی طولانی ادامه یافت و در تمام مدت لیزا ، در حالی كه اشک از صورتش جاری بود

دستش را به دور شانۀ جینا حلقه كرده بود و با زدن ضربات ملایم ، بارها و بارها آهسته گفت :

« آه جینا ، خیلی متأسفم . از مرگ مادرت متأسفم . »

سرانجام ، جینا به من نگاه كرد و گفت :

« می دانید ، من هنوز مادرم را دوست دارم و مادر جدیدم را نیز دوست دارم . »

از ته قلب می دانستم دلیل تقاضایش برای آمدن به این جا همین امر بود .

در حالی كه تبسم می كردم ، با اطمینان به او گفتم :

« جینا ، می دانی كه عشق چیزی شگفت انگیز است . هرگز لازم نیست آن را از كسی بگیری

تا به دیگری بدهی . همیشه آن قدر هست كه به همه برسد . عشق نوعی نوار لاستیكی بزرگ

است كه برای در بر گرفتن تمام افرادی كه مورد توجه ما قرار دارند باز می شود . »

پس از كمی مكث ادامه دادم :

« خیلی خوب و بجاست كه تو هر دو مادرت را دوست داشته باشی . مطمئنم مادرت خیلی

خوشحال است كه مادر جدیدی داری ؛ مادری كه دوستت دارد و از تو و خواهرت مواظبت می كند.»

او ، در حالی كه به من لبخند می زد ، به نظر می رسید از واكنشم راضی است . ما چند لحظه

آرام نشستیم و سپس همگی بلند شدیم ، خاک های لباس هایمان را تكاندیم و به خانه رفتیم .

بعد از صرف ناهار ، دختر ها با خوشحالی بازی كردند تا این كه نامادری جینا آمد و او را برد .

خلاصه آن كه ، بدون وارد شدن به جزئیات ، همۀ رخداد های آن روز بعد از ظهر را برای نامادری جینا شرح دادم

خوشبختانه او منظورم را فهمید و قدردانی كرد .

پس از رفتن آنان ، لیزا را در آغوش گرفتم و هر دو بر روی یک صندلی در آشپزخانه نشستیم .

او را بوسیدم و گفتم :

« لیزا ، به تو خیلی افتخار می كنم . تو امروز بعد از ظهر برای جینا دوست بسیار خوبی بودی . تو

خیلی فهیم بودی ، به جینا توجه نمودی و غمش را احساس كردی ، برای او خیلی مهم بود . »

یک جفت چشمان دوست داشتنی قهوه ای تیره ، به طور جدی به من نگاه كرد و دخترم پرسید :

« مامی ، آیا من از درون زیبا بودم ؟ »

...

پاملا جی . دو روی




نگارش در چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, ساعت 9:14 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

 

خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند

تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس ، که مجبور باشی

تمام ساعت را سر کلاس بنشینی. هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران

هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود ، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند

جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس،

می گفت: استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!

در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.

امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:

« هیچ کس زنده نیست ، همه مـُــردند »

...

مردان هم قلب دارن فقط صدایشان، یواش تر از صدای قلب یک زن است!

مرد ها هم در خلوتشان برای عشقشان گریه میکنند! شاید ندیده باشی؛

اما همیشه اشک هایشان را در آلبوم دلتنگیشان قاب میکنند!

هر وقت زن بودنت را میبینم؛ سینه ام را به جلو میدهم ، صدایم را کلفت تر میکنم

تا مبادا لرزش دست هایم را ببینی !

مرد که باشی دوست داری از نگاه یک زن مرد باشی ؛ نه بخاطر زورِ بازوها ... !

 




نگارش در شنبه 20 خرداد 1391برچسب:, ساعت 13:19 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



صبح یك روز تابستانی است . در ایوان خانه ، مینا ( دختر خدمتكار خانه ) با امــید ، ( پسر خانواده سالاری ) گرم

گفتگو هستند . امید داخل اتاقش كنار پنجره ایستاده و مینا بیرون از اتاق به ستون ایوان تكیه داده است .

 نگاهشان پر از عشق و اشتیاق است . خانواده سالاری به همراه مادر مینا ( خدمتكار ) خانه را به قصد شركت

در یك مهمانی ترك كرده اند . امید به بهانه ی سر درد در خانه مانده است . به همین خاطر امید و مینا فرصتی پیدا

كرده اند تا چند ساعتی كنار یكدیگر باشند .

 (مدت زیادی است كه آنها به هم دل بسته اند . پدر و مادر امید از اینكه پسرشان عاشق یك خدمتكار شده

 ناراحتند . و از هر فرصتی برای منصرف كردن او استفاده می كنند . به اعتقاد آنها ، این دلبستگی مایه ی ننگ

 خانواده ی سالاری است . )

 امید : مینای من چشمانت را برای زندگی می خواهم . دلت را برای عاشقی ، صدایت را برای شادابی می

 شنوم ، دستت را برای نوازش می خواهم ، پایت را برای همراهی ... هر لحظه احساس می كنم بدون تو

 زندگی برایم یك كابوس است . تو خود زندگی هستی . بدون تو پوچم . به امید عشق زیبایمان نفس می

كشم .عشق تو آنقدر عمیق است كه می توانم سخت ترین لحظه ها را بخاطر تو تحمل كنم . تا وقتی تو را دارم

از هیچ چیز نمی ترسم . تنها وجود توست كه مرا به اوج عشق می برد . تنها دست های گرم توست كه به من

 آرامش می دهد .

 مینا : عزیز دلم قلب من فقط برای تو می تپد . می خواهم همیشه با تو باشم . با تو نفس بكشم . برای تو

زندگی كنم و برای تو بمیرم . اگر هزار بار به این دنیا بیایم ، فقط یك عشق بیشتر نخواهم داشت و آن تویی .

 تو بهتر از خودم میدانی كه تمام وجودم خواهان توست . بدون عشق تو زندگی برایم معنی ندارد و بدون تو بودنم

 پوچ و بی ارزش است . ایكاش آقا و خانم می دانستند كه در قلب من چه می گذرد و اینقدر مخالفت نمی كردند .

آن روز كه آقا بخاطر دوست داشتنم و دوست داشتنت سیلی محكمی به من زد و مرا به بی حیاو فاسد خواند ،

صدای شكستن قلبم را با گوشهای خودم شنیدم ! خدا می داند كه قلبم جز تو به هیچ چیز دیگر راضی

 نمی شود.

 امید : عزیزترینم ! تو از راز قلبم با خبری . این را بدان اگر تمام كوهها و صخره ها مانع رسیدن من به تو شوند ، باز

 هم تو را خواهم خواست . اگر تمامی دریا ها چون سیلی خروشان راهم را ببندند ، باز هم به تو و عشق تو پایبند

 خواهم بود . فقط باید صبر كنی .

مینا : امید من ! دستانت را از دستانم هیچوقت جدا نكن . قلبت را از دلشورگی های من رها نكن .

خودت را از من نگیر . من بی تو می میرم . وقتی سرانگشتان باران خورده ات مسیر بیقراری مرا از اضطراب

 لمس می كند ، من جان می گیرم . با من بمان تا همیشه . با من بمان تا آخرین ثانیه های تنهایی . با من بمان

 تا بی هم نباشیم .

 امید : چه شوق كودكانه ای بود دیدار تو كنار نرده های بی جانی كه تا تو را می دیدند ، جان می گرفتند .

 تو با حضورت در فضای این خانه مهربانی می پراكندی و من عشق درو می كردم . از همان روزها

بود كه مینای شوریدگی های من شدی . پری نازك دل من . با تو خواهم ماند تا همیشه ی دوران .

 مینا : چطور مـی توانم از خوبیهای تو نگویم . با اینكه بین من و تو فاصله ها بود ( تو فرزند آقا بودی و من دختر

یك خدمتكار ) . با اینكه تو در اوج بودی و من زیر پای تو . اما تو بزرگوارانه به من عشق بخشیدی و مرا بیتاب و

بیقرار خودت كردی . تو در اوج دلتنگی هایم ،‌در نهایت سختی هایم با نگاه مهربانت همدل و همراهم شدی .

 هیچوقت یادم نمی رود آن روزهایی كه از شدت تنهایی و دلتنگی چشمانم بارانی می شد ، تنها نگاه گرم و

مهربان تو بود كه به من آرامش می داد . و حالا وقتی نام مرا می بری ، من تا قد آسمان بزرگ می شوم ؛ پرواز

می كنم و به اوج می رسم . هرچند آنها می خواهند تو را از من بگیرند . وای خدای من ! یعنی تو روزی مرا

جواب می كنی و قصر آرزوهای مرا خراب ؟! باور نمی كنم. یك كاری كن امید من! آرزوهایم را محال نكن .

امید : (به نقطه ی نامعلومی خیره شده و به تفكری عمیق فرو رفته است . ) مینا جان بیا با هم عهدی ببندیم .

مینا : چه عهدی ؟ هر عهدی بگی من پای آن هستم . امید : همینجا با هم عهد ببندیم كه در هر شرایطی

 تا ابد برای هم بمانیم . و در حالیكه در عمق چشمانش عشق و امید برق می زند ، تكه نان خشكی از كنار

 فرش بر می دارد : «‌ این بركت خدا بین من و تو شاهد باشد كه چه عهدی با هم بستیم . » آن را نصف

 می كند . نیمی از آن را خودش می خورد و نیمی دیگر را به مینا می دهد . مینا با اشتیاق تكه نان را در دهان

می گذارد و فورا آن را می بلعد . گویی با اینكار به امید اطمینان می دهد كه تا ابد برای او بماند

. ... عصر كه اهل خانه بر می گردند ، با كمال ناباوری می بینند كه جسد بی جان مینا در ایوان و جسد امید در

اتاق كنار پنجره افتاده و لبخند بر لبانشان خشك شده است . ( آنها تكه نان آغشته به سمی كه برای كشتن

موشها در كنار فرش افتاده بود را خورده اند !!! )

 




نگارش در پنج شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, ساعت 7:41 توسط پروانه - موضوع : <-PostCategory->




« قلب » دختر از « عشق » بود ...

پاهایش از « استواری » و دست هایش از « دعا »



اما شیطان از « عشق » و « استواری » و « دعا » متنفر بود !!



پس کیسه ی شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید .


ریسمان « نا امیدی » را دور زندگی دختر پیچید ،
دور « قلب » و « استواری » و « دعاهایش »

« نا امیدی » پیله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی ...



خدا فرشته های « امید » را فرستاد تا کلاف « نا امیدی » را باز کنند ،

اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد.


دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت :

نه باز نمی شود ، هیچ وقت باز نمی شود ...




شیطان می خندید و دور کلاف « نا امیدی » می چرخید .

شیطان بود که می گفت :
نه باز نمی شود ، هیچ وقت باز نمی شود ...


..
..
..


خدا « پروانه ای » را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند !!



« پروانه » بر شانه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد ،

که این « پروانه » نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای .

اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ،
پس انسان نیز می تواند ...



خدا گفت :
نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را !





دختر نخستین گره را باز کرد .......

و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله ای و نه کلافی



هنگامی که دختر از پیله ی نا امیدی به در آمد ،

شیطان مدت ها بود که گریخته بود ...




" عرفان نظرآهاری "


 



 




نگارش در یک شنبه 2 آبان 1390برچسب:, ساعت 18:43 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



گل زیبا به پروانه چنین می گفت:

فرار نکن ببین چقدر سرنوشت ما با یکدیگر فرق دارد!

من در جای خود می مانم و تو می روی. نگاه کن ما چقدر به یکدیگر علاقه داریم؟

ما دور از آدم ها زندگی می کنیم.

آن قدر به هم شباهت داریم که مردم می گویند هر دوی ما گل هستیم ولی افسوس

تو آزادی و من اسیر زمین هستم چه سرنوشت وحشتناکی؟!

چقدر دوست داشتم می توانستم پرواز تو را در آسمان ها با نفس خود عطر آگین کنم

ولی تو دور از من ، از میان گلهای دیگر فرار می کنی و من باید در جای خود بایستم و چرخیدن

سایه ام را زیر پاهایم تماشا کنم. تو می گریزی و باز می گردی و عاقبت به جای دیگر می روی

تا بهتر بدرخشی و برای همین است که هر روز صبح تو مرا گریان می بینی!

آه برای این که عشق ما پایدار بماند ، ای پادشاه من

یا تو هم مثل من ریشه بگیر یا مرا هم مثل خودت بال بده!

 

..

 




نگارش در یک شنبه 28 تير 1390برچسب:, ساعت 9:43 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

سال گذشته جیم شوهر كارل در يک حادثۀ رانندگي كشته شد . جيم كه 57 سال داشت ، در فاصلۀ ميان منزل تا محل كارش در حال رانندگي بود . رانندۀ ديگر يک جوان مست بود .

در اين حادثه ، جيم در دم جان باخت و جوان مست ظرف كمتر از دو ساعت از بيمارستان مرخص شد . نكتۀ ظريف اينجا بود كه آن روز روز تولد پنجاه سالگي كارل بود و در جيب جيم دو بليط هواپيما به مقصد هاوايي پيدا شد . گويا جيم قصد داشته همسرش را غافلگير كند كه اجل مهلتش نداده و به دست راننده اي مست كشته شد .

يكسال بعد ، بالاخره از كارل پرسيدم : « چطور توانستي تاب بياوري ؟‌ »
چشمان كارل پر از اشک شد ، فكر كردم حرف بدی زده ام ، اما او به آرامی دست مرا گرفت و گفت :

«‌ اشكالي ندارد ، ميخواهم چيزي به تو بگويم . روزي كه با جيم ازدواج كردم به او قول دادم هيچ وقت نگذارم بدون آنكه بگويم دوستت دارم از منزل خارج شود .

او هم همين قول را به من داد . اين قول و قرار براي ما به شوخي و خنده تبديل شد . با اضافه شدن بچه ها به جمعمان بر سر قول ماندن كار دشواري بود .

يادم مي آيد وقتی عصباني بودم به طرف اتومبيل مي دويدم و از ميان دندانهاي كليد شده ام مي گفتم : « دوستت دارم » يا به دفتر كارش مي رفتم تا به او يادآوري كنم .

اين كار يكجور مبارزه جويي خنده دار بود .

در تمام طول زندگي زناشوئي مان خاطرات بسياري را به وجود آورديم تا سعي كنيم پيش از ظهر به هم بگوييم دوستت دارم .
صبح روزی كه جيم مُرد ، صداي روشن شدن موتور اتومبيل را شنيدم . از ذهنم گذشت كه : اوه ، نه !! تو اين كار رو نميكني مردک !! و بيرون دويدم و به پنجرۀ اتومبيل مشت كوبيدم

و گفتم : در روز تولد پنجاه سالگي ام ، ميخواهم ركورد گفتن « دوستت دارم » را بشكنم !! تا اينكه جيم به پايين خيابان پيچيد .

اين است كه مي توانم زنده بمانم چون ، آخرين جمله اي كه به جيم گفتم اين بود :

 

« دوستت دارم »

 




نگارش در یک شنبه 14 دی 1389برچسب:, ساعت 8:0 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

" « عشق » ، شكيبايی است ، مهربانی است .

« عشق » حسد نمی ورزد ، فخر نمی فروشد ، غرور ندارد

« عشق » ، گستاخ نيست ، خودخواه نيست ، به آسانی غضبناک نمی شود ، خطاها را در خاطر نگاه نمی دارد " 

....

مادر ، هر شب مي آمد تا مرا در رختخواب بخواباند . حتي خيلي بعد از سالهاي كودكي ام . متعاقب اين عادت و رسم

ديرينه اش خم مي شد و موهاي بلند مرا به طريقي غير معمول نوازش مي كرد ، بعد پيشاني مرا مي بوسيد.

به ياد ندارم از چه زماني اين كار او ( دست كشيدن به موهايم ) باعث آزار من شد . اما دستهاي او مرا آزرده مي كرد

چون در مقابل پوست جوان و لطيف من ، خشن و زبر بودند و از كار زياد پينه بسته بودند .

بالاخره يک شب به او توپيدم و گفتم : « ديگر اين كار را نكن ، دستانت خيلي زبرند !! »

و او در جواب چيزي نگفت . اما هرگز دوباره شب مرا به آن حالت آشناي ابراز محبت به روز نرساند . بعد از آن شب

مدت زيادي بيدار دراز مي كشيدم تا خوابم ببرد . كلماتي كه گفته بودم مرا زجر مي دادند اما

غرور ، وجدان مرا سركوب كرد و به او نگفتم كه متأسفم . پس از گذشت سالها ، بارها و بارها

انديشه ام به آن شب كذايي بر مي گشت . از آن به بعد دست هاي مادرم را و بوسه شب به خير

را بر پيشاني ام از دست دادم . گاهي اين اتفاق به نظرم خيلي نزديك مي آمد و گاهي دور

اما هميشه در اعماق ذهنم براي هميشه باقي ماند .

باري ، سالها از آن شب گذشته است و حالا ديگر دختر كوچولويي نيستم . مادر در اواسط دهه هفتاد عمرش است

و آن دست ها كه زماني فكر مي كردم زير و خشنند هنوز هم براي من و خانواده ام كار مي كنند .

او پزشک ماست ، به سراغ كمد ها مي رود تا معده درد دختركم را مداوا كند و يا خراش هاي زانوي پسرم را تسكين دهد .

او بهتريم مرغ سوخاري دنيا را مي پزد ، او لباس هاي جين را جوري لكه گيري مي كند كه هيچ كس

نمي تواند مثل او اين كار را بكند و هنوز هم در هر ساعتي از شب يا روز براي سرو بستني اصرار مي كند .

در تمام اين سالها ، دست هاي مادرم ساعات بي شماري به كارهاي سخت و شاق مشغول بوده و غالب اين كارها

قبل از وجود پارچه هاي با دوام و لباسشويي هاي اتوماتيک بوده است .

حالا ، فرزندان من بزرگ شده اند و رفته اند . مادر ، پدر را از دست داده و من در هر فرصتي ، به

خانه اش مي روم تا شب را با او بگذرانم . در پايان روز شكر گذاري بود ، در رختخواب دوران جواني ام دراز كشيده بودم

تا بخوابم ، دستي آشنا با ترديد ، از كنار صورتم رد شد تا موهايم را از پيشاني ام كنار بزند . بعد با يک بوسه

خيلي با احتياط پيشاني ام را لمس كرد . براي هزارمين بار در ذهنم آن شب را به خاطر آوردم كه صداي جوان من

شكوه كنان گفت : ديگر اين كار را نكن ، دستانت خيلي زبرند !!

به طور غير ارادي عكس العمل نشان دادم . دستان مادرم را دردست گرفتم و بي مقدمه گفتم كه به خاطر آن شب

معذرت مي خواهم . گمان مي كردم به خاطر داشته باشد همانطور كه من به خاطر داشتم . اما مادر نمي دانست

دربارۀ چه چيزي حرف ميزنم !! خيلي پيش از اينها فراموش كرده و بخشيده بود . آن شب ، با يك حس قدرداني جديد

نسبت به مادر مهربان و دست هاي صميمي اش به خواب رفتم و از احساس گناهي كه مدتي طولاني ، همه جا

با من بود ديگر اثري نمانده بود .




نگارش در یک شنبه 26 آبان 1389برچسب:, ساعت 22:5 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را توی ساحل با یه چوب روی ماسه ها ترسیم می کرد.

شاید فکر میکرد که هر چه این قلب را بزرگتر درست کند ، یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد !

بعد از اینکه قلب ماسه ای اش کامل شد

سعی کرد با دست هایش گوشه هایش راصیقل بدهد تا صاف صاف بشود ، شاید می خواست

موقعی که دریا آن را با خودش می برد ، این قلب ماسه ای جائی گیر نکند !

از زاویه های مختلف به آن نگاه کرد ، شاید می خواست اینطوری آن را بشناسد و مطمــئن بشود

همان چیزی شده که دلش می خواست

به قلب ماسه ای اش لبخندی زد و از روی شیطنت هم یه چشمک به قلب ماسه ای اش هدیه داد.

دلش نیامد که یه تیر ماسه ای رابه قلب ماسه ای اش شلیک کند.

برای همین هم خیلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل یه پــــــیکان گذاشت روی قلب ماسه ای.

حالا دیگر کامل شده بود و فقط نـــــیاز به مراقبــــت داشت نشست پیش قلب ماسه ای و با دسش قلب را نوازش کرد

و در سکوت به قلب ماسه ای قل داد تا همیشه مراقبش باشد.

سپس برای اینکه باد قلبش را ندزدد بادست هایش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد.

دلــش می خواست پیش قلب ماسه ای اش بماند ولی وقت رفتن بود ، نگاهی به قلب ماسه ای کرد و رفـــــت

چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت وبه قلب ماســه ای قول داد که زود بر می گردد و بقیه راه را دوید.

فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه ای گلی چید و رفت به دیدنش.

وقتی به قـــلب ماسه ای اش رسید آروم همانجا نشست و گل ها را پرپر کرد و بر روی قلب ماسه ایش ریخت

قلب ماسه ای با عبور یه آدم بی احساس شکسته شده بود ...




نگارش در پنج شنبه 30 مهر 1388برچسب:, ساعت 9:23 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



پیرزنی 91 ساله بعد از یک زندگی شرافتمندانه چشم از جهان فرو بست . وقتی خدا را ملاقات کرد از خدا چیزهایی پرسید که همواره دانستن آنها باعث آزارش شده بود

مگر غیر از این است که تو خالق بشر هستی ؟ مگر غیر از این است که همه را یکسان و برابر آفریدی ؟ پس چرا مردم با هم رفتار بدی دارند ؟
خدا جواب داد : « هر انسانی که وارد زندگی تان می شود درسی را به شما می آموزد و با این درسهاست که چیزهای مختلفی از زندگی ، مردم و ارتباطات اجتماعی فرا می گیرید . » ؛

پیرزن کاملاً گیج شده بود ، پس خدا شروع به
: شکافتن مسئله نمود

وقتی شخصی به تو « دروغ » می گوید به تو می آموزد که « حقیقت » همیشه آنگونه نیست که
: وانمود می کنند ، پس تو میفهمی که

" صداقت همیشه آشکار نیست "
اگر میخواهی از درون قلبهایشان مطلع شوی باید نقابهایی را که زده اند کنار بزنی و ماسک خودت را هم برداری و اجازه دهی تا مردم خود ِ واقعی تو را ببینند ؛

وقتی کسی از تو چیزی می دزدد به تو می آموزد
: که

هیچ چیز همیشگی نیست و اینکه همیشه قدر داشته هایت را بدان و از آنها نهایت استفاده را ببر ، چرا که ممکن است روزی آنها را از دست بدهی «« حتی اگر این داشتنی ، یک دوست خوب یا پدر و مادر و یا عزیزترین شخص زندگیت باشد . چرا که فقط امروز آنها در کنار تو هستند و باید قدر آنها را بدانی . »» ؛

وقتی کسی به زندگیت لطمه و خسارتی وارد می
: کند به تو می فهماند که

پیمانهای انسای ترد و شکننده هستند . پس محافظت و مراقبت از جسم و روحت بهترین کار ممکن است که می توانی انجام دهی ؛

وقتی کسی « قلب » تو را « شکست » به تو می آموزد که دوست داشتن همیشه این معنی را نمیدهد که شخص مقابل هم تو را دوست داشته باشد . اما با این وجود به عشق « پشت نکن » چون وقتی شخص مناسب را یافتی ، آرامش و لذتی را که او همراه خود می آورد تمام سختی های گذشته ات را مبدّل به نیک فرجامی خواهد کرد ؛

وقتی کسی با تو دشمنی کرد به تو می آموزد که هر کسی ممکن است اشتباه کند . در این لحظه بهترین کاری که می توانی انجام دهی این است که آن شخص را عفو کنی ؛
""بخشیدن کسانی که باعث آزار شما می شوند مشکلترین کاری است که میتوان انجام داد ""

وقتی کسی را که دوست داشتی به تو « خیانت » می کند ، به تو می آموزد تا مقاوم بودن در برابر وسوسه ها بزرگترین معضل بشر است ؛
"" در برابر وسوسه ها مقاوم باشید که اگر به این مهم عمل نمایید پاداشتان را می گیرید ""
 

از ته دل آرزو کن تا رویاهایت به واقعیت بپیوندد . این اصلاً مهم نیست که خواسته هایت چقدر بزرگ باشند . به موفقیت هایت بیندیش اما هرگز اجازه نده تا وسواس فکری بر اهدافت پیروز گردد . فکر های منفی را در تله مثبت اندیشی نابود کن ؛


پیرزن که تا این لحظه محو صحبت های خدا بود نگران این مسئله شد که هیچ درسی توسط
!! انسانهای خوب به بشر داده نمی شود

خدا گفت : « ظرفیت بشر برای دوست داشتن ، بزرگترین هدیه من به بشر است . هر عملی که از عشق سر می زند نیز به تو درسی می آموزد . » ؛

کنجکاوی پیرزن بیشتر شده بود که خدا شروع کرد
: به توضیح دادن

وقتی کسی به تو عشق می ورزد به تو می آموزد که عشق ، مهربانی ، فروتنی ، صداقت ، حسن نیست ، و بخشش می تواند هر نوع شر و بدی را خنثی نماید ؛
در برابر هر عمل خیر ، عمل شــرّی نیز وجود دارد ، این تنها بشر است که اختیار کنترل و برقراری توازن بین اعمال نیک و بد را دارد ؛

وقتی در زندگی کسی وارد می شوید ، ببینید می خواهید چه درسی به او بدهید !! دوست دارید « معلم عشق » باشید یا « معلم بدی » ؟ و وقتی با زندگی دنیوی وداع گفتید ، برای من « نیکی » به ارمغان می آورید یا « شر و بدی » ؟ برای خود راحتی بیشتر فراهم می سازید یا درد و عذابی سخت ؟

" شادی بیشتر یا غم بیشتر ؟ "

دوستان ؛ در همۀ ما « قدرت کنترل خوبی و بدی » به ودیعه گذاشته شده است ، پس از این قدرت خدادادی ، خردمندانه بهره بگیریم . برای شمایی که خواننده این مطلب هستید در جهان مقدار اندکی بدی و مقدار فراوانی خوبی یافت می شود . شما کدام یک را انتخاب می کنید !؟


 




نگارش در پنج شنبه 5 شهريور 1388برچسب:, ساعت 5:48 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.




Digital Clock - Status Bar