آرزوها



گل زیبا به پروانه چنین می گفت:

فرار نکن ببین چقدر سرنوشت ما با یکدیگر فرق دارد!

من در جای خود می مانم و تو می روی. نگاه کن ما چقدر به یکدیگر علاقه داریم؟

ما دور از آدم ها زندگی می کنیم.

آن قدر به هم شباهت داریم که مردم می گویند هر دوی ما گل هستیم ولی افسوس

تو آزادی و من اسیر زمین هستم چه سرنوشت وحشتناکی؟!

چقدر دوست داشتم می توانستم پرواز تو را در آسمان ها با نفس خود عطر آگین کنم

ولی تو دور از من ، از میان گلهای دیگر فرار می کنی و من باید در جای خود بایستم و چرخیدن

سایه ام را زیر پاهایم تماشا کنم. تو می گریزی و باز می گردی و عاقبت به جای دیگر می روی

تا بهتر بدرخشی و برای همین است که هر روز صبح تو مرا گریان می بینی!

آه برای این که عشق ما پایدار بماند ، ای پادشاه من

یا تو هم مثل من ریشه بگیر یا مرا هم مثل خودت بال بده!

 

..

 




نگارش در یک شنبه 28 تير 1390برچسب:, ساعت 9:43 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

سال گذشته جیم شوهر كارل در يک حادثۀ رانندگي كشته شد . جيم كه 57 سال داشت ، در فاصلۀ ميان منزل تا محل كارش در حال رانندگي بود . رانندۀ ديگر يک جوان مست بود .

در اين حادثه ، جيم در دم جان باخت و جوان مست ظرف كمتر از دو ساعت از بيمارستان مرخص شد . نكتۀ ظريف اينجا بود كه آن روز روز تولد پنجاه سالگي كارل بود و در جيب جيم دو بليط هواپيما به مقصد هاوايي پيدا شد . گويا جيم قصد داشته همسرش را غافلگير كند كه اجل مهلتش نداده و به دست راننده اي مست كشته شد .

يكسال بعد ، بالاخره از كارل پرسيدم : « چطور توانستي تاب بياوري ؟‌ »
چشمان كارل پر از اشک شد ، فكر كردم حرف بدی زده ام ، اما او به آرامی دست مرا گرفت و گفت :

«‌ اشكالي ندارد ، ميخواهم چيزي به تو بگويم . روزي كه با جيم ازدواج كردم به او قول دادم هيچ وقت نگذارم بدون آنكه بگويم دوستت دارم از منزل خارج شود .

او هم همين قول را به من داد . اين قول و قرار براي ما به شوخي و خنده تبديل شد . با اضافه شدن بچه ها به جمعمان بر سر قول ماندن كار دشواري بود .

يادم مي آيد وقتی عصباني بودم به طرف اتومبيل مي دويدم و از ميان دندانهاي كليد شده ام مي گفتم : « دوستت دارم » يا به دفتر كارش مي رفتم تا به او يادآوري كنم .

اين كار يكجور مبارزه جويي خنده دار بود .

در تمام طول زندگي زناشوئي مان خاطرات بسياري را به وجود آورديم تا سعي كنيم پيش از ظهر به هم بگوييم دوستت دارم .
صبح روزی كه جيم مُرد ، صداي روشن شدن موتور اتومبيل را شنيدم . از ذهنم گذشت كه : اوه ، نه !! تو اين كار رو نميكني مردک !! و بيرون دويدم و به پنجرۀ اتومبيل مشت كوبيدم

و گفتم : در روز تولد پنجاه سالگي ام ، ميخواهم ركورد گفتن « دوستت دارم » را بشكنم !! تا اينكه جيم به پايين خيابان پيچيد .

اين است كه مي توانم زنده بمانم چون ، آخرين جمله اي كه به جيم گفتم اين بود :

 

« دوستت دارم »

 




نگارش در یک شنبه 14 دی 1389برچسب:, ساعت 8:0 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

" « عشق » ، شكيبايی است ، مهربانی است .

« عشق » حسد نمی ورزد ، فخر نمی فروشد ، غرور ندارد

« عشق » ، گستاخ نيست ، خودخواه نيست ، به آسانی غضبناک نمی شود ، خطاها را در خاطر نگاه نمی دارد " 

....

مادر ، هر شب مي آمد تا مرا در رختخواب بخواباند . حتي خيلي بعد از سالهاي كودكي ام . متعاقب اين عادت و رسم

ديرينه اش خم مي شد و موهاي بلند مرا به طريقي غير معمول نوازش مي كرد ، بعد پيشاني مرا مي بوسيد.

به ياد ندارم از چه زماني اين كار او ( دست كشيدن به موهايم ) باعث آزار من شد . اما دستهاي او مرا آزرده مي كرد

چون در مقابل پوست جوان و لطيف من ، خشن و زبر بودند و از كار زياد پينه بسته بودند .

بالاخره يک شب به او توپيدم و گفتم : « ديگر اين كار را نكن ، دستانت خيلي زبرند !! »

و او در جواب چيزي نگفت . اما هرگز دوباره شب مرا به آن حالت آشناي ابراز محبت به روز نرساند . بعد از آن شب

مدت زيادي بيدار دراز مي كشيدم تا خوابم ببرد . كلماتي كه گفته بودم مرا زجر مي دادند اما

غرور ، وجدان مرا سركوب كرد و به او نگفتم كه متأسفم . پس از گذشت سالها ، بارها و بارها

انديشه ام به آن شب كذايي بر مي گشت . از آن به بعد دست هاي مادرم را و بوسه شب به خير

را بر پيشاني ام از دست دادم . گاهي اين اتفاق به نظرم خيلي نزديك مي آمد و گاهي دور

اما هميشه در اعماق ذهنم براي هميشه باقي ماند .

باري ، سالها از آن شب گذشته است و حالا ديگر دختر كوچولويي نيستم . مادر در اواسط دهه هفتاد عمرش است

و آن دست ها كه زماني فكر مي كردم زير و خشنند هنوز هم براي من و خانواده ام كار مي كنند .

او پزشک ماست ، به سراغ كمد ها مي رود تا معده درد دختركم را مداوا كند و يا خراش هاي زانوي پسرم را تسكين دهد .

او بهتريم مرغ سوخاري دنيا را مي پزد ، او لباس هاي جين را جوري لكه گيري مي كند كه هيچ كس

نمي تواند مثل او اين كار را بكند و هنوز هم در هر ساعتي از شب يا روز براي سرو بستني اصرار مي كند .

در تمام اين سالها ، دست هاي مادرم ساعات بي شماري به كارهاي سخت و شاق مشغول بوده و غالب اين كارها

قبل از وجود پارچه هاي با دوام و لباسشويي هاي اتوماتيک بوده است .

حالا ، فرزندان من بزرگ شده اند و رفته اند . مادر ، پدر را از دست داده و من در هر فرصتي ، به

خانه اش مي روم تا شب را با او بگذرانم . در پايان روز شكر گذاري بود ، در رختخواب دوران جواني ام دراز كشيده بودم

تا بخوابم ، دستي آشنا با ترديد ، از كنار صورتم رد شد تا موهايم را از پيشاني ام كنار بزند . بعد با يک بوسه

خيلي با احتياط پيشاني ام را لمس كرد . براي هزارمين بار در ذهنم آن شب را به خاطر آوردم كه صداي جوان من

شكوه كنان گفت : ديگر اين كار را نكن ، دستانت خيلي زبرند !!

به طور غير ارادي عكس العمل نشان دادم . دستان مادرم را دردست گرفتم و بي مقدمه گفتم كه به خاطر آن شب

معذرت مي خواهم . گمان مي كردم به خاطر داشته باشد همانطور كه من به خاطر داشتم . اما مادر نمي دانست

دربارۀ چه چيزي حرف ميزنم !! خيلي پيش از اينها فراموش كرده و بخشيده بود . آن شب ، با يك حس قدرداني جديد

نسبت به مادر مهربان و دست هاي صميمي اش به خواب رفتم و از احساس گناهي كه مدتي طولاني ، همه جا

با من بود ديگر اثري نمانده بود .




نگارش در یک شنبه 26 آبان 1389برچسب:, ساعت 22:5 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را توی ساحل با یه چوب روی ماسه ها ترسیم می کرد.

شاید فکر میکرد که هر چه این قلب را بزرگتر درست کند ، یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد !

بعد از اینکه قلب ماسه ای اش کامل شد

سعی کرد با دست هایش گوشه هایش راصیقل بدهد تا صاف صاف بشود ، شاید می خواست

موقعی که دریا آن را با خودش می برد ، این قلب ماسه ای جائی گیر نکند !

از زاویه های مختلف به آن نگاه کرد ، شاید می خواست اینطوری آن را بشناسد و مطمــئن بشود

همان چیزی شده که دلش می خواست

به قلب ماسه ای اش لبخندی زد و از روی شیطنت هم یه چشمک به قلب ماسه ای اش هدیه داد.

دلش نیامد که یه تیر ماسه ای رابه قلب ماسه ای اش شلیک کند.

برای همین هم خیلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل یه پــــــیکان گذاشت روی قلب ماسه ای.

حالا دیگر کامل شده بود و فقط نـــــیاز به مراقبــــت داشت نشست پیش قلب ماسه ای و با دسش قلب را نوازش کرد

و در سکوت به قلب ماسه ای قل داد تا همیشه مراقبش باشد.

سپس برای اینکه باد قلبش را ندزدد بادست هایش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد.

دلــش می خواست پیش قلب ماسه ای اش بماند ولی وقت رفتن بود ، نگاهی به قلب ماسه ای کرد و رفـــــت

چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت وبه قلب ماســه ای قول داد که زود بر می گردد و بقیه راه را دوید.

فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه ای گلی چید و رفت به دیدنش.

وقتی به قـــلب ماسه ای اش رسید آروم همانجا نشست و گل ها را پرپر کرد و بر روی قلب ماسه ایش ریخت

قلب ماسه ای با عبور یه آدم بی احساس شکسته شده بود ...




نگارش در پنج شنبه 30 مهر 1388برچسب:, ساعت 9:23 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



پیرزنی 91 ساله بعد از یک زندگی شرافتمندانه چشم از جهان فرو بست . وقتی خدا را ملاقات کرد از خدا چیزهایی پرسید که همواره دانستن آنها باعث آزارش شده بود

مگر غیر از این است که تو خالق بشر هستی ؟ مگر غیر از این است که همه را یکسان و برابر آفریدی ؟ پس چرا مردم با هم رفتار بدی دارند ؟
خدا جواب داد : « هر انسانی که وارد زندگی تان می شود درسی را به شما می آموزد و با این درسهاست که چیزهای مختلفی از زندگی ، مردم و ارتباطات اجتماعی فرا می گیرید . » ؛

پیرزن کاملاً گیج شده بود ، پس خدا شروع به
: شکافتن مسئله نمود

وقتی شخصی به تو « دروغ » می گوید به تو می آموزد که « حقیقت » همیشه آنگونه نیست که
: وانمود می کنند ، پس تو میفهمی که

" صداقت همیشه آشکار نیست "
اگر میخواهی از درون قلبهایشان مطلع شوی باید نقابهایی را که زده اند کنار بزنی و ماسک خودت را هم برداری و اجازه دهی تا مردم خود ِ واقعی تو را ببینند ؛

وقتی کسی از تو چیزی می دزدد به تو می آموزد
: که

هیچ چیز همیشگی نیست و اینکه همیشه قدر داشته هایت را بدان و از آنها نهایت استفاده را ببر ، چرا که ممکن است روزی آنها را از دست بدهی «« حتی اگر این داشتنی ، یک دوست خوب یا پدر و مادر و یا عزیزترین شخص زندگیت باشد . چرا که فقط امروز آنها در کنار تو هستند و باید قدر آنها را بدانی . »» ؛

وقتی کسی به زندگیت لطمه و خسارتی وارد می
: کند به تو می فهماند که

پیمانهای انسای ترد و شکننده هستند . پس محافظت و مراقبت از جسم و روحت بهترین کار ممکن است که می توانی انجام دهی ؛

وقتی کسی « قلب » تو را « شکست » به تو می آموزد که دوست داشتن همیشه این معنی را نمیدهد که شخص مقابل هم تو را دوست داشته باشد . اما با این وجود به عشق « پشت نکن » چون وقتی شخص مناسب را یافتی ، آرامش و لذتی را که او همراه خود می آورد تمام سختی های گذشته ات را مبدّل به نیک فرجامی خواهد کرد ؛

وقتی کسی با تو دشمنی کرد به تو می آموزد که هر کسی ممکن است اشتباه کند . در این لحظه بهترین کاری که می توانی انجام دهی این است که آن شخص را عفو کنی ؛
""بخشیدن کسانی که باعث آزار شما می شوند مشکلترین کاری است که میتوان انجام داد ""

وقتی کسی را که دوست داشتی به تو « خیانت » می کند ، به تو می آموزد تا مقاوم بودن در برابر وسوسه ها بزرگترین معضل بشر است ؛
"" در برابر وسوسه ها مقاوم باشید که اگر به این مهم عمل نمایید پاداشتان را می گیرید ""
 

از ته دل آرزو کن تا رویاهایت به واقعیت بپیوندد . این اصلاً مهم نیست که خواسته هایت چقدر بزرگ باشند . به موفقیت هایت بیندیش اما هرگز اجازه نده تا وسواس فکری بر اهدافت پیروز گردد . فکر های منفی را در تله مثبت اندیشی نابود کن ؛


پیرزن که تا این لحظه محو صحبت های خدا بود نگران این مسئله شد که هیچ درسی توسط
!! انسانهای خوب به بشر داده نمی شود

خدا گفت : « ظرفیت بشر برای دوست داشتن ، بزرگترین هدیه من به بشر است . هر عملی که از عشق سر می زند نیز به تو درسی می آموزد . » ؛

کنجکاوی پیرزن بیشتر شده بود که خدا شروع کرد
: به توضیح دادن

وقتی کسی به تو عشق می ورزد به تو می آموزد که عشق ، مهربانی ، فروتنی ، صداقت ، حسن نیست ، و بخشش می تواند هر نوع شر و بدی را خنثی نماید ؛
در برابر هر عمل خیر ، عمل شــرّی نیز وجود دارد ، این تنها بشر است که اختیار کنترل و برقراری توازن بین اعمال نیک و بد را دارد ؛

وقتی در زندگی کسی وارد می شوید ، ببینید می خواهید چه درسی به او بدهید !! دوست دارید « معلم عشق » باشید یا « معلم بدی » ؟ و وقتی با زندگی دنیوی وداع گفتید ، برای من « نیکی » به ارمغان می آورید یا « شر و بدی » ؟ برای خود راحتی بیشتر فراهم می سازید یا درد و عذابی سخت ؟

" شادی بیشتر یا غم بیشتر ؟ "

دوستان ؛ در همۀ ما « قدرت کنترل خوبی و بدی » به ودیعه گذاشته شده است ، پس از این قدرت خدادادی ، خردمندانه بهره بگیریم . برای شمایی که خواننده این مطلب هستید در جهان مقدار اندکی بدی و مقدار فراوانی خوبی یافت می شود . شما کدام یک را انتخاب می کنید !؟


 




نگارش در پنج شنبه 5 شهريور 1388برچسب:, ساعت 5:48 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.




Digital Clock - Status Bar