آرزوها



 

 

عشقت ، بر این کالبد نیمه جانم قلمه زد

جوانه ی احساس،از نازکای دلم شکوفا شد

دشت دل ؛ سیراب از حضور تو گشت

وگل عشق ؛ طراوتی تازه یافت

........

بوسه باران نگاهت ؛ جان عطشانم را زنده کرد

و خورشید مهربانی ات ؛ بر قلب یخ زده ام تابید

حال وهوایی تازه ، درآسمان جانم هویدا شد

و بلبل دل ؛ نغمه ی عاشقی ساز کرد

با سرانگشتان مشتاق خود،

نُت زیبای دلدادگی را نواختی

که بر جان ودلم رخنه کرد.

و حالا ...

ترس نبودنت .... !

ترس رفتنت .... !

بگو که می مانی !.....

بگو که صحرای حزین ولم یزرع دل را ،

با دستان توانایت ،

با جان ودل مشتاقت ،

به گلستان عشق ودلدادگی بدل خواهی کرد!

وآسمان روح خسته ام را ،

پُرازعطر مشتاقی ومدهوشی خواهی کرد .

تا مست حضور تو گردم .

بگو که می مانی !....

تا دوباره با تو متولد گردم

بگو که می مانی !.......

 

 




نگارش در یک شنبه 10 آبان 1389برچسب:, ساعت 12:50 توسط پروانه - موضوع : <-PostCategory->



 

" « عشق » ، شكيبايی است ، مهربانی است .

« عشق » حسد نمی ورزد ، فخر نمی فروشد ، غرور ندارد

« عشق » ، گستاخ نيست ، خودخواه نيست ، به آسانی غضبناک نمی شود ، خطاها را در خاطر نگاه نمی دارد " 

....

مادر ، هر شب مي آمد تا مرا در رختخواب بخواباند . حتي خيلي بعد از سالهاي كودكي ام . متعاقب اين عادت و رسم

ديرينه اش خم مي شد و موهاي بلند مرا به طريقي غير معمول نوازش مي كرد ، بعد پيشاني مرا مي بوسيد.

به ياد ندارم از چه زماني اين كار او ( دست كشيدن به موهايم ) باعث آزار من شد . اما دستهاي او مرا آزرده مي كرد

چون در مقابل پوست جوان و لطيف من ، خشن و زبر بودند و از كار زياد پينه بسته بودند .

بالاخره يک شب به او توپيدم و گفتم : « ديگر اين كار را نكن ، دستانت خيلي زبرند !! »

و او در جواب چيزي نگفت . اما هرگز دوباره شب مرا به آن حالت آشناي ابراز محبت به روز نرساند . بعد از آن شب

مدت زيادي بيدار دراز مي كشيدم تا خوابم ببرد . كلماتي كه گفته بودم مرا زجر مي دادند اما

غرور ، وجدان مرا سركوب كرد و به او نگفتم كه متأسفم . پس از گذشت سالها ، بارها و بارها

انديشه ام به آن شب كذايي بر مي گشت . از آن به بعد دست هاي مادرم را و بوسه شب به خير

را بر پيشاني ام از دست دادم . گاهي اين اتفاق به نظرم خيلي نزديك مي آمد و گاهي دور

اما هميشه در اعماق ذهنم براي هميشه باقي ماند .

باري ، سالها از آن شب گذشته است و حالا ديگر دختر كوچولويي نيستم . مادر در اواسط دهه هفتاد عمرش است

و آن دست ها كه زماني فكر مي كردم زير و خشنند هنوز هم براي من و خانواده ام كار مي كنند .

او پزشک ماست ، به سراغ كمد ها مي رود تا معده درد دختركم را مداوا كند و يا خراش هاي زانوي پسرم را تسكين دهد .

او بهتريم مرغ سوخاري دنيا را مي پزد ، او لباس هاي جين را جوري لكه گيري مي كند كه هيچ كس

نمي تواند مثل او اين كار را بكند و هنوز هم در هر ساعتي از شب يا روز براي سرو بستني اصرار مي كند .

در تمام اين سالها ، دست هاي مادرم ساعات بي شماري به كارهاي سخت و شاق مشغول بوده و غالب اين كارها

قبل از وجود پارچه هاي با دوام و لباسشويي هاي اتوماتيک بوده است .

حالا ، فرزندان من بزرگ شده اند و رفته اند . مادر ، پدر را از دست داده و من در هر فرصتي ، به

خانه اش مي روم تا شب را با او بگذرانم . در پايان روز شكر گذاري بود ، در رختخواب دوران جواني ام دراز كشيده بودم

تا بخوابم ، دستي آشنا با ترديد ، از كنار صورتم رد شد تا موهايم را از پيشاني ام كنار بزند . بعد با يک بوسه

خيلي با احتياط پيشاني ام را لمس كرد . براي هزارمين بار در ذهنم آن شب را به خاطر آوردم كه صداي جوان من

شكوه كنان گفت : ديگر اين كار را نكن ، دستانت خيلي زبرند !!

به طور غير ارادي عكس العمل نشان دادم . دستان مادرم را دردست گرفتم و بي مقدمه گفتم كه به خاطر آن شب

معذرت مي خواهم . گمان مي كردم به خاطر داشته باشد همانطور كه من به خاطر داشتم . اما مادر نمي دانست

دربارۀ چه چيزي حرف ميزنم !! خيلي پيش از اينها فراموش كرده و بخشيده بود . آن شب ، با يك حس قدرداني جديد

نسبت به مادر مهربان و دست هاي صميمي اش به خواب رفتم و از احساس گناهي كه مدتي طولاني ، همه جا

با من بود ديگر اثري نمانده بود .




نگارش در یک شنبه 26 آبان 1389برچسب:, ساعت 22:5 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

 

 

دیشب چشم هایم را که می بستم ، می دانستم که خوابت را خواهم دید

یقین داشتم آغوشت را به رویم خواهی گشود

و من برای تمنای دستانت خواهم آمد

و تو عاشقانه دست هایم را می فشاری

همان را که انتظار داشتم ، نظاره گر بودم

همان چشم ها

همان دست ها

همان صدا

همان مهربانی

دیگر نمی خواهم در بیداری آن لحظه ی جدائی را ببینم

می دانم چشم هایم را که باز کنم دیگر تو را نمی بینم 

اما امید دارم که یک روز در واقعیت ، خواب هایم را برایت تعریف خواهم کرد

و آن روز چه شیرین و دوست داشتنی خواهد بود

..

این مطلب رمزدار نبود چون همونطور که قبلاً گفته بودم ، مطالبی رو که خودم می نویسم

بدون رمز خواهند بود که باعث میشه مطالب تکراری نباشه

 




نگارش در یک شنبه 4 آبان 1389برچسب:, ساعت 12:57 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->

.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.




Digital Clock - Status Bar