آرزوها



 

 
مژه هاش فرفری و تا ابرو رسیده و تاب عجیبی داشت ، خم ابرویش کمانی از یک رنگین کمان بود ،

اندکی جلو مویش چتری و موهای پشت همچون دم اسب تا پشت پا رسیده و این بار

موپوش کوچکی میان سرش قرار گرفته بود و کواز عجیب تری بر شانه داشت .

پالیز اندکی ریشش آشفته و سر و صورتی به هم ریخته و چشمان میشیش خمار و متعجب مانده بود

و بی اختیار انگار عزیزترین کسش را دیده بود ، چشمانش روشن شد ، از روی سنگ تکانی خورد که

بلند شود اما دخترک با لبخندی دل ربا که طبق معمول خالی از لبش دور می کرد

آتشی دیگر بر جان آن جوان نگون بخت زد به طوری که پایش از روی سنگ که آب آن را صیقل و لیز کرده بود

ســُـر خورد و با پشت به آب افتاد و با این عملش دخترک زیبا با خنده ای انعکاس عجیبی در فضا پیچاند .

پالیز بلند شد و خود را روی سنگ انداخت موهایش صاف شد آب صورت را پاک کرد .

دخترک گفت :

_ چرا هول شدی پالیز ؟

پالیز خنده ای بر لبش افتاد و گفت :

_ از اینکه هنوز به هوش هستم خود نیز متعجبم ، ناگهان خنده پالیز به اخم تبدیل شد و پرسید :

_ نام مرا از کجا می دانی ؟

_ وقتی کسی صدایت می کرد متوجه شدم .

در افکار پریشان پالیز چیزهایی دور می خورد و با خود می گفت :

_ خدای بزرگم این انسان است یا پری و در پاسخ به سؤال خود گفت :

حتی اگر جن هم باشد مهم نیست باید او را از آن ِ خود سازم .

معلوم نشد چرا دخترک سرش را پائین انداخت و لحظه ای بعد هر دو با حالتی عجیب به یکدیگر خیره شدند و پالیز گفت :

_ نمی دانم کی هستی و از کجا آمدی اما هر که باشی مرا اسیر خود نمودی ، چگونه می توانم تو را ببینم ؟

خانه ات کجاست ؟ می خواهم مادرم ...

دخترک حرفش را قطع کرد و سرش را پائین انداخت و گفت :

_ آیا می دانی کی هستم ؟

_ برایم فرقی نمی کند اجازه بده به خواستگاریت بیایم تا از این عذاب روحی رها شوم .

_ حتی اگر بدانی کی هستم باز هم به تصمیمت اصرار می ورزی ؟

پالیز از آب بیرون شد و گفت :

_ اندکی حدس زده ام ؛ براستی کی هستی ؟

_ نمی ترسی بگویم ؟

_ نه

_ من انسان نیستم !

_ انـ انسان نیـــ نیستی ؟

_ آری نیستم !

_ یعنی جــ جـــ جن هستی ؟

_ درسته ، اما آزارم به انسان نمی رسد .

پالیز در حالی که یک قدم پس رفت و نفسی تازه کرد ، گفت :

_ چرا سر راه من آمدی ؟

_ نمی دانم شاید به خاطر توبه کردنت از شکار و دایه گی برای آن بزغاله و قلبی مهربان

و داشتن صدایی زیبا زیرا هر موقع تو ترانه می خواندی من با دل و جان گوش می دادم ولی تو مرا نمی دیدی .

پالیز انگشت به دهان مانده بود و از کارها و حرف های آن دختر سر در نمی آورد ، اما دوباره سؤال کرد :

_ دخترک ، آیا تو مرا دوست داری ؟

_ دخترک در حالی که سرش را به زیر افکند به آرامی گفت :

_ نمی دانم !

_ پس چرا آمدی سر راهم ؟

_ آخه ، آخه از تو خوشم می آید !

دخترک پشت را به پالیز کرد و در حالی که با شرم هر دو کف دست را به هم چسبانده بود

جلو خود گرفته بود منتظر سؤال بعدی پالیز بود که پالیز قدم پیش کرد و گفت :

_ آنقدر به تو علاقه دارم که حاضرم جانم را فدایت کنم .

دختر جن ، گونه هایش از خنده به چشم نزدیک شد و یک لحظه زبانش را درآورد و فرو برد و خاموش ماند .

پالیز ادامه داد :

_ نگفتی بالاخره دوسم داری ؟

جن با آرامی و شرم خاصی گفت :

_ آری ، ناگهان پالیز بر خود لرزید و هر دو شانه خود را با دو دست محکم گرفت اندکی به جلو خم شد و گفت :

_ بدان بی تو زندگی برایم محال است و یک سیلی از شوق بر صورت خودش زد ، ولی جن گفت :

_ اما ما نمی توانیم به هم برسیم .

_ چی ؟ نمی توانیم ! چرا ؟

_ دنیای ما و قوانین ما با شما فرق می کند ما هر گز نمی توانیم با انسان ازدواج کنیم !

_ پس چرا اومدی ؟

_ بابا نمی دانم ولم کن ترا به خدا ، ولم کن اینقدر نپرس اصلاً اشتباه کردم حالا هم بر می گردم .

 _ نه ، نه نرو ، دوریت رنجم می دهد .

دخترک که هنوز پشت خود را به پالیز کرده و فکر می کرد ، گفت :

_ سعی خودم را می کنم که با تو باشم ولی بدان هر کسی رسم و قانونی دارد .

_ خانه ات کجاست ؟

دخترک رویش را برگرداند و گفت :

_ زیاد دور نیست من از دیار طایفه ای از جنیان افغانستان هستم !

_ چی ؟ فاصله آنجا تا اینجا که زیاد است ، کشور دیگری ست !

جن خندید و گفت :

_ در یک چشم به هم زدن به آنجا می روم پالیز سرش را پایین انداخت و با دلسردی گفت :

_ اما من نمی توانم ،

دخترک گفت :

_ هر موقع خواستی من می توانم تو را به آنجا ببرم .

 _ چگونه می توانم تو را ببینم ؟

_ به تو خواهم گفت .

سپس دختر جن ادامه داد :

_ راستی امشب عروسی دختر خاله من است تو می توانی با من به آنجا بیایی ، می آیی برویم ؟

_ چگونه ؟

_ من تو را با خودم می برم .

 _ اما ، اما مــــ - من ...

_ می ترسی ؟

_ نه ، نه

_ پس چی ؟

_ هیچی با تو می آیم ؛

جن که فهمید پالیز چقدر به او علاقه دارد و او پذیرفت که راهی شود ، گفت :

_ البته ورود به آن قصر شرایطی نیز دارد .

_ چه شرایطی ؟




ادامه دارد ...





نگارش در یک شنبه 29 دی 1391برچسب:, ساعت 18:36 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->




خوش به حالِ خواب!

دلش که گرفت ، قرار می گذارد با چشم هایت ؛

می بینی اش ...

بانو !

می خواهم خوابت شوم ،

خوابم می شوی ؟! ...

..

« علی نعمت الهی »



 




نگارش در یک شنبه 26 دی 1391برچسب:, ساعت 23:4 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 


http://parvanegiha.persiangig.com/parsplanet/lor-paria.jpg


  خدای بزرگ این دیگه کیه ؟

پالیز همانطور به دست او خیره شده بود و لحظه ای نگاهش را به صورت دخترک انداخت دخترک با چشمان زیبا به او خیره شده بود

و لبخندی که خالی را از لبش دور می کرد آتشی به جان پالیز زد که دیگر خاموش کردنش محال بود .

پالیز چشم را به او دوخته بود اشتباه نمی کرد یک چیز غیر عادی در نگاه دختر موج می زد وقتی می خندید

گودی خوش حالتی به لپش نمایان می شد ، موهای بلند تا پشت پایش چون دم اسبی وحشی کشیده شده بود که

از سه جا با روبانی زرد از گل پیچک ها بسته شده بود ، پالیز دختری به زیبائی او ندیده بود

چشمان درشت و بادامی با گونه ای سرخ آتشین بی نظیر بود مثل ملکه شاه پریان به نظر می آمد

و اندکی به چهره زنان سرزمین چین و ژاپن شباهت می داد . پالیز صدایش به سختی بیرون می زد

و از حرف خود آگاه نبود که چه می گوید ، پرسید :

_ کوچ نشین هستی ؟

_ میان تابستان و کوچ !

 _ از کدام طایفه هستی ؟ اصلاً از کجا آمدی ؟

_ از راه دوری که نمی دانی کجاست !

سپس دخترک کواز بر دوش چند قدم برداشت دوباره ایستاد و صورتش را به سوی پالیز دور داد ،

گوشواره بزرگش می درخشید و صدای النگوهایش آهنگی غریب داشت .

چشمان فسفری رنگش چون کرم شبتاب حتی در روز درخشش داشت که شاید سبب درخشش همان رنگ فسفری بود ،

با لبخندی دوباره پالیز بر زمین میخ شد و با رخساری پریده گفت :

_ به کجا می روی ؟

دخترک با نازی زیبا گفت :

_ ناکجا آباد !

سپس به جنگل وارد شد و از دیده پالیز گم گردید ، پالیز تکانی خورد و به دنبالش دوید اما درختان شلوغ و پیچک های

وحشی مانع دید او شد و ناچار برگشت و کفش را پا کرد و با بزغاله خویش قصد بازگشت داشت

اما ناگهان انگار هوا تاریک شده بود روی پل فانوس دستانی را می دید که همگی پالیز را صدا می زنند ،

پالیز حیرت زده بزغاله را بغل کرد و به سوی آنها به بالای پل شتافت به آنها که رسید برادرش و عده ای

جوان های دهکده را با چوب دستی و فانوس دید با دیدن پالیز همگی فانوس ها را بالا گرفتند تا

چهره پالیز مشخص شد و یک صدا گفتند :

_ پیدا شد ! پیدا شد !

برادر بزرگ پالیز که پاکداد نام داشت پرخاش کنان گفت :

_ کجا بودی ؟

پالیز متعجب مانده بود که چه پاسخ دهد و همهمه ای بین فانوس به دستان بوجود آمد

همگی از یکدیگر سؤال می کردند و درباره پالیز صحبت می کردند و می گفتند :

_ او را گرگ ندریده ، خدا رو شکر ، یعنی کجا بوده ؟

پالیز از دادن هر پاسخی خودداری می کرد زیرا خودش هم گیج بود ، وقتی به خانه بازگشت پدرش او را به آغوش کشید

و مادر از شوق می گریست ، پدر پرسید :

_ پسرم ده روز است گم شدی ، جوان های دهکده هر شب به دنبالت تا روز و عده ای دیگر در روز همه جا به دنبالت گشتند ...

پالیز که خود حیران بود که چگونه او ده روز نبوده سکوت کرد و فکرش به هزار جا می رفت

اما یاد و خاطر آن دختر لحظه ای از او دور نمی شد ، شب فردا پالیز کنار پنجره مانده بود و بیرون را نگاه می کرد

و به آن دخترک گران چشم فکر می کرد و گاهی به غیبت خود فکر می کرد .

چگونه همه به دنبال او بوده اند و او را لب رودخانه ندیده اند و چگونه ده روز گذشته ،

اما فکر آهو بره ی 1 زیبا و چشمان فسفریش باعث می شد که این موضوعات پیش پا افتاده جلوه کند ،

در هر تقدیر چند روز گذشت . پالیز به کنار رودخانه رفت ، همه جا را ... اما اثر از او نیافت و نا امید به خانه بازگشت .

در خانه اخلاقش فرق کرده بود دوست داشت تنها باشد تو عالم خودش باشد ، پدرش که او را جوانی خنده رو

و شاداب و پر تحرک ... دیده بود اما حال رفته رفته رخسارش زرد و رنجور شده بود ، نگران حالش شد ،

اما پالیز در مقابل هرگونه سؤالی سکوت می کرد و نمی توانست مانع اشک ریختن خود شود ،

همیشه گریه کنان بیتی زمزمه می کرد که مرحم دل پر دردش بود دیگر رشته افکار از کف فراری شده بود

احساس می کرد تنهاست و هر روز از روز قبل افسرده تر می شد و روزها به همین حالت سپری می شد که

یک ماه از گم شدن آن مه رو گذشته بود و درد تنهایی پالیز صد چندان شد و به گونه ای ضعیف و رنجورتر می شد ،

غذا نمی خورد ، مثل آدم های بهت زده کنار رودخانه می نشست و به حال خود می گریست که چه گوهر زیبایی را از کف داده ،

خلاصه روز به روز بدین ترتیب سپری می شد . خانواده اش نیز زندگی به آنها تلخ شده بود و به حال زارش می گریستند که

چه بر سرش آمده که تکیده شده می رود . طبق معمول روزی دیگر پالیز در حالی که تابستان هنوز قصد خداحافظی نداشت

به کنار رودخانه رفت و بر روی سنگی که نیمی از سنگ در آب بود ، نشست .

با تکه چوبی به آب می زد به آب خیره شده بود ، آب خروشان به سنگ می خورد و کف می کرد و گاهی چند قطره آب ،

صورت پالیز را می نواخت ، اما ناگهان دوباره خورشید تیره شد ، پرواز دسته جمعی پرندگان به گوش رسید و دوباره روشن شد ،

سایه ای به آب افتاد ، چهره ای آشنا در آب موج می زد و این سو و آن سو می رفت و می درخشید ،

پالیز جاخورد و ترسید اما اندکی جسارت به خرج داد و رویش را برگرداند ، پروردگارا چه می دید ،

دوباره همان دخترک زیبارو با پوششی عجیب و چهره ای عجیب تر از یک رؤیا که این بار لباسش از صدف و مروارید بود

______________________________________________

1 – آهو بره = کنایه از دلبر ، دل ربا ، معشوق .



ادامه دارد ...





نگارش در یک شنبه 26 دی 1391برچسب:, ساعت 1:4 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 



http://parvanegiha.persiangig.com/parsplanet/lor-paria.jpg


« و ما خلقت و الجن و الانس الا لیعبدون » ( الذاریات – آیه 56 )

و ما خلق جن و انسان را نیافریدیم مگر برای آنکه مرا پرستش کنند .

پسر لــُر و رقص پریا ( پالیز و پریا )  

در زمان های قدیم پدربزرگ ها و مادربزرگ ها بخصوص در زمستان برای بچه ها قصه می گفتند

پدربزرگ قصه گوی ما در یک دهکده خرم و زیبا به همراه مادربزرگ زندگی می کند ، او به همراه نوه هایش

و عروس ( مادر نوه ها ) در حالی که پسرش در مسافرت است دور کرسی جمع شده و برف سنگینی هم

همه جا را سفید پوش کرده ، روی کرسی بشقاب هایی از میوه خشک و یک سینی چای داغ که بخار به هوا بر می خیزد

و بوی دارچین چای همه اتاق را گرفته مشغول قصه می شود ، پدر بزرگ و مادر بزرگ کنار هم و نوه ها و مادرشان سوی دیگر

کرسی گوش به قصه می دهند ، او تصمیم دارد امشب قصه پالیز و پریا را تعریف کند که مربوط به جن و انسان هستند .

پدر بزرگ بعد از صرف چای که هنوز با زبانش باقی قند را در دهان مزه مزه می کند قصه را آغاز می کند .

بچه های گلم سالیان نه چندان دور ، جوانی خوش سیما با چشمان میشی و ابروی کمانی و موهای

فرفری درشت که نامش پالیز بود در یک دهکده به نام سوسن گل ، روزگار می گذراند.

پالیز به همراه پدر و مادر و خواهران و برادرش زندگی می کرد ، پالیز فرزند آخر خانه بود

و بیست بهار از عمرش سپری شده بود ، پدرش دست هایی پینه بسته و پر ترک و گردنی چروک داشت

و برادرش نیز صاحب زن و فرزند بود و خواهرانش همگی ازدواج کرده بودند ،

مردان و زنان ، روزانه مشغول کار کشاورزی و ... بودند ؛

اما پالیز تن به کار در باغات و سرزمین ها نمی داد و برعکس علاقه ی شدیدی به شکار حیوانات وحشی داشت .

با اینکه شکار کردن در فصل بهار گناهی بزرگ محسوب می شد اما پالیز طاقت نداشت و یک روز با

تفنگ سرپر خود به همراه کیسه باروت و وسایل شکار به کوه زد ، کنار سوسن گل پلی چوبی قرار داشت که

زیر آن رودخانه ای خروشان وجود داشت که ارتفاع پل تا رودخانه زیاد بود و آن سوی پل جنگل و دشت بود ،

پالیز از پل چوبی لرزان گذشت به کوهپایه رسید . از سینه کش که تازه علف روئیده بود بالا رفت ،

گاهی عطسه ای که بهار به دامن کوه و دشت می زد ، گل های نرگس و لاله های آویزان را به رقص در می آورد

و رایحه گل نرگس آنجا را رؤیایی می ساخت . در آن فصل اکثر حیوانات کوهی باردار بودند

و بعضی ها فرزند به دنبال داشتند ، پرندگان وحشی نیز روی تخم ها انتظار ترک خوردن تخم ها را می کشیدند

پالیز همانطور که بالا می رفت رودخانه زیبای دهکده کوچکتر می شد و مسیر و پیچ و خم های سبز رنگش

نمایان تر می گردید . پالیز به میان کوه رسید و تصمیم گرفت اندکی استراحت کند ، نشست و تفنگ را از پشت کشید

به کوه تکیه داد و نفسی عمیق کشید اندکی عرق پیشانی را پاک کرد و محو تماشای طبیعت شد در همین حین ناگهان

نور عجیبی در میان جنگل چون بازتاب خورشید به آیینه ای که رنگ های مختلفی در آن نور دیده می شد ، درخشید .

پالیز از آن نور نا بهنگام متعجب شد و به آن خیره شده بود که ناگهان صدای عطسه ی بزکوهی به گوش رسید ،

با احتیاط و آهسته تفنگ را برداشت ، دولا دولا ، به طرف صدا گام برداشت .

پالیز خوشحال بود که باد از روبه رویش می وزد زیرا شکارها بوی او را نمی فهمیدند ،

از یک برآمدگی که جلویش بود آرام سرک کشید چند بز کوهی مشغول چرا بودند ، بی درنگ لوله تفنگ را

آرام روی سنگ تکیه داد ، شکاری که از همه نزدیکتر بود هدف گرفت ، چخماق ورشوی رنگ را ، پس کشید ؛

بز اندکی جلو رفت نیمی از بدنش پیدا بود انگشت را روی ماشه ، یک چشم بسته و با فشار ماشه و انفجار چاشنی ،

تفنگ شلیک شد و صدایش در کوه انعکاس یافت ، بوی باروت در فضا پیچید چهارپاره ها به ران شکار نگون بخت اصابت کرد

و او را زخمی ساخت ، تمام بزهای کوهی گریختند چند پرنده از اطراف به پرواز درآمد ، حیوان زخمی با پای لنگان گریخت

و پالیز به دنبال او شتابان حرکت کرد اما او را نیافت .

از رد خونش مسیر او را دنبال کرد که هیجان او لحظه به لحظه بیشتر می شد و بوی باروت را مدام حس می کرد

با شتاب دنبال رد خون بود تا اینکه به شکافی رسید ، سر را خم کرد و وارد شکاف یا غار شد اما در کمال تعجب دید که

نیمه جان بز کوهی نقش زمین است و بچه اش در حالی که با دوپای جلو زانو زده ، از پستان آلوده به خون شیر می خورد

و بر خود می لرزید. تمام اطراف دهان بزغاله پر از خون بود ، ران زخمی که از خون سرخ شده بود

به حالت کشیده قرار گرفته بود .

چشمان بز از درد نیمه باز بود و ریتم نفسش با سرعت زیاد بالا و پایین می کرد و این صحنه ناخوشایند باعث شد که

پالیز از کردار خویش پشیمان شود و متأثر شد ، چهره ای اندوهگین به خود گرفت ،

بز کوهی در حالی که یک وری افتاده بود و جان می داد به سختی سرش را بلند کرد و نیم نگاهی به پالیز انداخت

نگاهش عجیب بود یک دفعه سرش افتاد و بعد از چند تکان جان داد .

پالیز نشست بر سر زد و بی اختیار اشک های سردش تمام علاقه اش را به شکار از بین برد ، بزغاله همانطور مشغول

ضربه زدن به پستان زخمی و خوردن شیر و خون بود ، پالیز بی اختیار تفنگ را برداشت و بیرون رفت ،

بزغاله لحظه ای چشمانش به حالت ترس گرد شد و مک زدن را قطع کرد پالیز تفنگ را گرفت و از طرف قنداق

با آخرین توان به کوه زد و فریادی رهانید : « خدایا ! مرا ببخش » و لوله را از کوه پرتاب کرد

به شکاف برگشت مادر بزغاله چشمانش خشک و پایش شق و کشیده از زیرش خون جاری می شد که پر از مگس بود ،

پالیز همان جا توبه کرد و تصمیم گرفت بزغاله را ببرد . کمرش را گرفت بزغاله پستان خونین را رها نمی کرد

او را کشاند از مادر جدا ساخت ، بزغاله اندکی دست و پا زد و صدای نازکش در کوه پیچید

اما پالیز دست نوازش به سرش کشید و دهان پر خونش را پاک کرد و سپس سرازیر شد و در هر تقدیر به خانه رسید

و دیگر به شکار نرفت. تا اینکه روزی عروس طبیعت رخت بر بست و مـَـرد آهنگر قدم گذاشت و اکنون نیمی از

تابستان سپری شده و بزغاله به پالیز خو گرفته ، روزی پالیز تصمیم گرفت برای شنا کردن به رودخانه برود وقتی از پل رد شد

و به رودخانه رسید اندکی بز خود را شست و سپس با شورتی بلند مشغول شنا شد و موهای فرفریش در آب صاف شد

و به پیشانی رسید در همان حالت شنا و تفریح ، ناگهان نور خورشید کم سو شد و سایه افتاد ،

صدای پرواز دسته جمعی پرندگان به گوش رسید . عطسه طبیعت درختان را لرزاند و پالیز همانطور که مشغول شنا بود

اندکی سر خود را به زیر آب فرو برد ولی وقتی بیرون آورد ناگهان در مقابل چشمانش دختری با قدی متوسط

و لباسی عجیب که کوازی 1 بر شانه داشت به او نزدیک شد . پالیز دستی به چشمان و صورت کشید و از آب بیرون شد

به طرف لباسش دوید پیراهن قرمزش را مثل لنگی جلوی خود بست موهای اندکی که از سینه روییده بود

به روی پوست اتو شده بود و بر اثر شنا لبش بنفش و براق شده بود ، دختر نگاهی عجیب داشت چشمش می درخشید ،

پالیز که از شرم و خجالت جا خورده بود بی اختیار سؤال کرد :

_ پدرت به تو ادب نیاموخته که جلوی مرد لخت نیایی ؟

_ پدر تو چه ؟ نگفت لخت جلوی دختر شنا نکنی ؟ !

دختر صدای عجیب داشت و نگاهی عجیب تر و مرموزتر که پالیز را محو زیبائی خود می کرد ولی پالیز در پاسخ گفت :

_ یعنی چه ؟ مگر من دعوتت کردم ؟

اما لبخند محبت آمیز دخترک پالیز را سر جایش نشاند اندکی آب گلوی را فرو داد پشت به دختر کرد

در حال نشسته لباس خود را بر تن کرد خورشید گویی سوسو می زد آن روز برای پالیز عجیب بود

پالیز از خود بی خود شد او از این همه زیبائی خیره و حیرت زده به کناری تماشا ایستاد ،

دخترک ناخنکی به دل پالیز زده بود ، سپس کواز را از آب پر کرد و بلند شد دست ظریف خود را

به سوی بز گرفت و گفت :بیا کوچولو ، بزغاله با سرعت به طرف دخترک شتافت و کنارش نشست ،

پوزه خود را به دامن دختر می مالید او با انگشت های باریک خود شاخ های تازه روییده بز را لمس می کرد

و بر سرش دست می کشید و این عمل ، پالیز را انگشت به دهان کرد و با خود گفت :

_ خدای بزرگ این دیگه کیه ؟


________________________________________

1 _ کواز = کوزه


ادامه دارد ...



نگارش در یک شنبه 22 دی 1391برچسب:, ساعت 1:20 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

یک بار خواب دیدن تو…

به تمام عمر می‌ارزد پس نگو…

نگو که رویای دور از دسترس، خوش نیست…

قبول ندارم

 گرچه به ظاهر جسم ام خسته است،

ولی دلم دریایست…

تاب و توانش بیش از اینهاست.

دوستت دارم و تاوان آن هرچه باشد...

 

 

    پ-ن دیشب باز خوابتو دیدم

 




نگارش در سه شنبه 17 دی 1391برچسب:, ساعت 8:21 توسط پروانه - موضوع : <-PostCategory->



روزی چند بار دوستت دارم

یک بار وقتی هوا برم می دارد ، قدم می زنیم

وقتی که خوابم می آید تو می آیی!

یک بار وقتی که باران ناز می کند دل ناودان می شکند ، می بارد

وقتی که شب شروع می شود تمام می شود

یک بار دیگر هم دوستت دارم

باقی روز را 


هنوز را ...

http://parvanegiha.persiangig.com/parsplanet/gol-13.jpg

 




نگارش در جمعه 1 دی 1391برچسب:, ساعت 15:8 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->

.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.




Digital Clock - Status Bar