آرزوها



 

در آستانه ي بهار ، چکه هاي بهاري قلبم را به كسي تقديم مي كنم كه همچون بهار در من روحي

 تازه بخشيد ، جوانه هاي تازه ي عشق را در وجودم شكوفا كرد و من توانستم طعم شيرين عشقي

جاودانه را بچشم و از چشمه ي جوشان محبتش بنوشم .

هنوز زمستان است ولی تو صدای پای بهار را در همین نزدیکی احساس می کنی.قافله ی شتابان عمــر

 را می بینی که مثل جویباری ، بی وقفه از کنارت می گذرد .کمی درنگ می کنی ؛ به درون احساست پا

 می گذاری ؛ روحت را می بینــــی که به اهتزاز در آمده است ؛ قلبت در بیکرانـــی سبز در پرواز است ؛ بـر

شاخه های خشکیده ی وجودت جوانه های تازه ی امید را می بینی . میدانی که خدای خوبت مثل هـر

سال گلهای زیبای مهربانـی را به نشانی دلت پست خواهد کرد .می اندیشی که : در این فصل گل

و گندم و لبخند ، فصل غزل ها و غزل خوانی ها ،فصل تعبیر خواب باغ در سبز شدن ، اگر بهارانه نشوی ،

چیزی از بهار را درک نخواهی کرد . بیصبرانه برآنــــی که در این روزهای تقلب قلبها ، قلبت را از دستهای

نامحرم پس بگیری و به حریم دوست بیاوری ؛ پرواز را تمرین کنی و روحت را به نشاط برسانــــی . یقین

داری که در این روزها اگر سراغ قلبت را نگیری ، با بهار محرم نخواهی شد . میدانی که خدای بهــــــار ،

روحی شفاف و زلال به تو عطا خواهد کرد و تو را به عشقی حقیقی رهنمون خواهد شد .

.....  صدای هیاهوی آسمان ، تو را به خود می آورد ؛ اشتیاق بهار ،  روحت را می نوازد و مشتاقانه تو

هم ميخواهي به همراه محبوبت به استقبال بهار بروي .....

 هميشه بهاري باشي ، بهار زندگي من

 




نگارش در دو شنبه 25 اسفند 1387برچسب:, ساعت 21:47 توسط پروانه - موضوع : <-PostCategory->



 

 

 

مهربان من !

میدانی چرا اینقدر دوستت دارم ؟ آخر تو با طلوع هر صبح ، حسی تازه به من می بخشی ؛ تو برای من

سر سبز تر از بهاری ؛ بخاطر همین است که پاکترین احساسم را به تو تقدیم می کنم و هر روزم را با

 طلوع عشق تو آغاز می کنم . دستانت برای من ابر رحمت است ؛ بخاطر همین همیشه از تو میخواهم

 که بر من بباری و مرا سیراب سازی از عشق . هر چند که من همیشه در برابر عشق پاک تو کم میارم !

 وقتی که شبها بی صدا تر از نسیم برای من لالائی عشق را میخوانی ، وقتی که دانه های گرم

احساست را بر وجودم می پاشی ، خوابهایم رنگ آرامش به خود می گیرد ؛ روز بعد که آغاز می شود ،

 دوباره بیقرارت می شوم مثل همیشه !

به من گفتی : « بانوی من ! چشمان تو برای من به رنگ صبح روشن است »

گفتم : « چشمان تو آنقدر پاک و بی ریاست که خورشید به آن حسادت می کند ؛ حسرت ستاره ها این

 است که بر چشمانت بوسه بزنند ؟! نگاه تو برای من برق امید است ؟! امید به فرداهائی روشن با حضور

سبز تو که مرا به سعادتی ابدی می رساند. تو که این را خوب می دانی . پس بی دلیل نیست که اینقدر

 دوستت دارم .

 




نگارش در دو شنبه 18 اسفند 1387برچسب:, ساعت 1:0 توسط پروانه - موضوع : <-PostCategory->



 

 

 روزی که دیدمت ، دلم یه جای دیگه بود ؛ و حال و هوای رؤیاهای من هوای دیگری داشت . اون روزها دلم

 را از نگاه های همه ، کنده بودم ؛ دنبال کسی بودم که مثل هیچکس نباشه ؛ اما نگاه تو داد میزد که با

 اونای دیگه فرق داری . نوشته ها تو که می خوندم با خودم می گفتم : « عجب شهامتی ! در این دنیای

 قحطی عاطفه ها ، داره از محبت حرف میزنه ! چه دل مهربونی داره ! این یکی دنیا رو درست مثل خودم

 می بینه . »

کم کم که شناختمت دیگه فکرت از سرم نرفت که نرفت . حالا روزی هزار بار به یادت می افتم و همش

 بدنبال فرصتی هستم که باهات صحبت کنم .

اون هدیه ی با ارزشی که بهم دادی ، هنوز دارمش ؛ یه قلب پاک و مهربون که همیشه ی همیشه با منه

 ؛ و خیلی دوستش دارم و اگه خدا بخواد همیشه با من خواهد بود . یادمه یه بار برام شکل قلب فرستاده

 بودی ؛  توی اون نوشته بودی : « اگه جات خوب نیست بذارمت روی چشام » بهت گفتم : « قلب تو

 مطمئن ترین جائیه که میتونم با تمام وجودم عاشقی کنم ؛ بدون اینکه کسی سرزنشم کنه »

حالا دیگه دنیای من با وجود تو یه عالم دیگه ای داره . حالا دیگه به جز غم دوری هیچ غم دیگه ای ندارم .

 صدا و لحن عاشقت شبها برام لالائیه قشنگیه ؛ حالا دیگه شبای من طلائیه طلائیه .

عزیز دلم بیا کاری کنیم که هیچوقت از هم نرنجیم ؛ دلهامونو نشکنیم ؛ و به عهد خود وفا کنیم ؛ تا اونجا

 که همه ، حسرت عاشقی ما را بخورند . قبول ؟؟؟

 

 




نگارش در دو شنبه 9 اسفند 1387برچسب:, ساعت 20:52 توسط پروانه - موضوع : <-PostCategory->



 وقتی که می گی « جوجوی من » ، یاد بچگی هامون می افتم ؛ همون وقتا که در ایوان خونه ی مادر بزرگ کنار

شمعدانی ها می نشستیم و تو ستاره های سبز را رو دامنم می چیدی و برام ترانه ی پرواز می خوندی ؛ و من

تنها دلخوشی ام همان غزل هائی بود که با آهنگی دلنشین زمزمه می کردی ؛ دستمو می گرفتی و می بردی تا

 ستاره ! باورت میشه که هنوز رد دستات رو دستم جا مونده ؟! اون ستاره ی سبزی که اون شب برام چیدی

 یادته ؟! من هنوز تو صندوق خونه ی قلبم نگهش داشتم . نمیدونی برام چه لذتی داشت آواز پرواز و غزل

 مهربانی از زبان تو شنیدن !!!

بارون که میومد ، چقدر ذوق می کردیم ! یادت میاد پشت شیشه ی بخار گرفته ی پنجره ساعتها می ایستادیم و

 بارونو تماشا می کردیم و با انگشتمون رو شیشه نقاشی می کشیدیم ؟! یادمه تو همیشه عکس یه پروانه می

 کشیدی و من بادبادک ! حالا که به اون روزا فکر می کنم می بینم هر دوی ما چقدر عاشق پرواز بودیم !!!

حالا که بزرگ شده ام یه ستاره ی سبز تو قلبم دارم که آسمون دلمو چراغونی می کنه ؛ به خاطر همین چیزاست

 که دوست دارم در همون کودکی بمونم ؛ تو به من بگی « جوجو » و من صدات کنم « جیکوی من »

 




نگارش در دو شنبه 4 اسفند 1387برچسب:, ساعت 23:11 توسط پروانه - موضوع : <-PostCategory->



بهــــار اومد ، برفــــا رو نقطه چین کرد ، خنده به دل مــــُــــردگی زمین کرد

چقدر دلم فصل بهار رو دوست داشت ، وا شدن پنجره ها رو دوست داشت

 

سلام

سلام به روی ماه پری بانو که با کلام دلنشین متن های زیبائی رو به ما هدیه میکنه

سلام به همه ی شماهائی که یه صبح زیبا و پر نشاط رو شروع کردین

اینطور به من نگاه نکنید که امروز خوش تیپ و مرتب اومدم پیشتونا ، اگه بدونین بانو با من چیکار کرد

آخ ! آخ !!!

فکر کنم تصویر زیر گویای همه چیز باشه

خونه تکونی

بـــــــله !!! این بله از اون بله های کش دار بودا

آخه من نمی دونم این رسم خونه تکونی و این چیزا از کجا پیداش شده

اول از همه براتون بگم ما تازه اومدیم خونه جدید ، خونه تکونی های نوروز سر جای خودش

این خونه ی جدیدم نوبره ، انگار آدمائی که توش زندگی میکردن مال زمان « یوزارسیف » بودن  

رو همه در و دیوارا تار عنکبوت هست ، این یعنی اینکه باید دو برابر تلاش کنیم تا تمیز و مرتب بشه

بعد از کلی شیشه پاک کنی و تمیزکاری های معمول

بانــــو پاشو تو یه کفش کرده بود می گفت برو لوله بخاری رو تمیز کن  

من فقط می خوام این ساکنای قبلی رو پیدا کنم ، ازشون بپرسم بنده ی خداها

شما گاز داشتین چرا دیگه از نفت و بخاری نفتی استفاده میکردین ؟

خلاصه چنان دودی خوردیم که نگو و نپرس

دیگه بقیه ش بماند که کلّه ی اینجانب به طرز وحشتناکی تو لوله بخاری گیر افتاده بود

و با چه بدبختی خلاص شدم ، صورتم شده بود مثل حاجی فیروز

یکی نبود بگه آخه مرد حسابی برای چی دیگه سرتو بردی تو لوله بخاری

پری بانو هم با جارو برقی ، هی جارو می کرد و تمیز می کرد

اما سر من دیگه داشت از صدای جارو برقی سوت می کشید

بانو با مهارت ؛ خیلی با وسواس و آروم داشت جارو می کرد ولی من داشتم حرص می خوردم

اما به بانو که نمیشه از برگ گل نازکتر گفت فقط لبخند می زدم و سرمو به نشونه تأیید تکون می دادم

اما خدا میدونه تو دلم چه خبر بود

اینقدر از این صدای جارو برقی بدم میاد که حد نداره ، قابل توجه بعضی ها

اگه خواستین عصبانیم کنید جارو برقی رو روشن کنید ، چنان حالم گرفته میشه که نگـــــو

مخصوصاً اگه وسط تلویزیون تماشا کردن باشم

..

خلاصه اینکه در پایان امروز وقتی بانو با لبخند و یه استکان چای داغ سراغم اومد و هر دو سرگرم تماشای

یه خونه ی شیک و مرتب شدیم ؛ تموم خستگی از تنمون به در شد

و کنار هم با لبخندی که رو لبامون بود به استقبال اولین سال نوئی رفتیم که همدیگه رو داریم

و با عشق و علاقه کنار هم زندگی می کنیم و این موضوع یه خاطره ی خوب برای ما باقی می مونه

...

از امروز وبلاگمون حال و هوای بهاری میگیره و به استقبال سال جدید میریم چون دیگه بوی بهار داره میاد

و همه جا صحبت از استقبال از بهار و نوروز باستانی ماست

البته من و پروانه جان برای تبریکات سال جدید و شروع یه سال خوب در خدمت شما خواهیم بود

امیدوارم پروانه خانوم گلم و همه ی شماها که به ما سر میزنین همیشه شاد و سلامت باشین

و همیشه بهار دلاتون برقرار باشه

الحاقیه ۱ : اگه دیدین یه جاهائی هذیون نوشتم ، این اثر همون دود زدگیه لوله بخاریه

الحاقیه ۲  : چه اشکال داره هنوز تو وبلاگمون برف بباره ، اینم آخرین برفای زمستون ما باشه




نگارش در سه شنبه 20 اسفند 1387برچسب:, ساعت 7:47 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



با نهایت احترام ، پیشکش به یگانه بــــانوی زندگیــــــــم

پروانه ی عزیزم

 

...

 

روزم را به امید اینکه یک روز دیگر را با تو خواهم بود آغاز می کنم

آن زمان که چشم هایم به روی یک صبح زیبا و دل انگیز گشوده خواهد شد

گوئی قرار است تمام زیبائی های دنیـــــــــــــــــــــا را به من هدیه دهند

لبخندی شیرین ، تمام وجودم را لبریز می کند ؛ تمام طول روز را به تو و با تو بودن فکر می کنم

شنیدن طنین صدای دلنشینت تو را به من نزدیک تر خواهد کرد

رُخ ِ ماهت در پشت پلکهایم نقش می بندد و نظاره گر خنده هایت می شوم

و باز هم تو را مثل هر روز ؛ از خدایمان آرزو میکنم

روی نیمکتی که نشسته ام ، پروانه ای پَر خواهد کشید و مرا مجذوب پروازش می کند

می خواهم در گوش تمام پروانگان نجوا کنم و به آنها بگویم تا سلام مرا به تو شاه پری زیبایم برسانند

« می خــــواهــــم تــــو همــــــراز پروانگــــی هــــایم باشــــی »

دوست دارم عشقم را صادقانه نثارت کنم ؛ فقط اینگونه آرام می شوم که تو عشقم را میان دستانت بگیری

پاسخم را بدهی و به سان پروانه ای به دورم پرواز کنی

ناگهان در همین حال و هوا روز به پایان می رسد و تاریکی و شب مرا در بر خواهد گرفت

تو تمام می شوی ؟؟؟ نه ، هرگــــــــــــــــــــــز !!!

تو خواهی بود ، تو تمام شب را کنارم خواهی ماند تا آسوده بخوابم و رؤیای تو را ببینم

چشم هایت را لحظه ای ببند !!! تصور کن که چقــــــــدر حضورت برایم آرامش بخش خواهد بود

باز روز دیگری آغاز خواهد شد و تکرار همین رؤیا ...

روزهــــــــا ، مــــــــاه ها و ســــــــال ها خواهند گـــــذشت ...

می خواهم در این گذر زمان به راستی با تو زندگی کنم و کنار یکدیگر از عشق بگوئیم

از عشــــق ...




نگارش در سه شنبه 14 اسفند 1387برچسب:, ساعت 22:32 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



شب بخیر

امشب برای شادی دل شما و مخصوصاً پــــری بانوی عزیزم ، بخش طنز رو شروع می کنیم

بدون هیچ توضیح اضافه ای شروع می کنیم

« بدون شرح »

« خدا عمرشون بده ، نور به قبرشون بباره منو بانو می خواستیم بریم ماه عسل

نمی دونید چقدر می ترسیدم »

 

تفاهم من و بانو زبون زد تموم فامیله

جیکو ( افشین ) : « مگه هزار بار بهت نگفتم من جیک جیکو میخوام ، این دیگه کیه ؟ »

جوجو ( پروانه ) : قــُـد قــُــد قــــــــدا ......

-----------------

چیه خب ؟ چرا اینجوری چپ چپ نگاه میکنی ؟ تموم شد دیگه ، بقیه نداره

نکنه می خواین بانو زنده جام نذاره

خودش امروز گفت یه کتک مفصل مهمونش هستم ، فقط شانس آوردم ، خودش حس و حال کتک زدن نداشت

وگرنه ، وا ویـــلا می شد ...

خب دیگه پاشین از جلوی کامپیوتر برین بخوابین ، مگه بیکاری تا این موقع شب داری نوشته های منو میخونی

باز که نشستی ، میگم برو ......

-------

امیدوارم لحظه هاتون همیشه شاد باشه مخصوصاً پروانه خانوم گلم

شب همگی بخیر

 




نگارش در سه شنبه 7 اسفند 1387برچسب:, ساعت 23:53 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



ظهر بخیر

امروز وقتی این داستان زیبا رو خوندم ، مو بر بدنم سیخ شد ، تا حالا همینطور دارم به این فکر میکنم که

مهربونی و کمک به دیگران چقدر می تونه دگرگون کننده و اثر گذار باشه

....

« تقدیم به یه بانوی گل ، پروانه ی عزیز و دوست داشتنی »

 

لوئیس لاوس در سال 1921 میلادی رئیس زندان سینگ شد . در آن زمان زندانیان خیلی خشن بودند

ولی 20 سال بعد ، زمانی كه لاوس بازنشسته شد ، آن زندان به مؤسسه ای

بشر دوستانه بدل شده بود . كسانی كه وضعیت آنجا را بررسی كردند

امتیاز بهبود وضع را به لاوس دادند ، ولی وقتی كه از او دربارۀ آن دگرگونی پرسیدند ، او گفت :

« من همه ی آن را مدیون همسرم كاترین هستم كه خارج از زندان به خاک سپرده شده است . »

وقتی كه لوئیس لاوس رئیس زندان شد ، كاترین مادر جوانی بود كه سه فرزند كوچك داشت .

همه به او هشدار دادند كه مبادا پایش را داخل زندان بگذارد ، ولی آن حرفها مانع او نشد .

زمانی كه نخستین مسابقۀ بسكتبال انجام می گرفت او نیز به تماشا رفت . كاترین با سه بچۀ زیبایش

داخل ورزشگاه شد و با سایر زندانیان بر روی سكو نشست .

كاترین اصرار داشت كه با آنان و سوابقشان آشنا شود . او دریافت كه یكی از محكومان قاتلی نابیناست .

كاترین به دیدارش رفت و از او پرسید : « آیا الفبای ویژه ی نابینایان را بلدی ؟ »

زندانی پرسید : « الفبای نابینایان دیگر چیست ؟ » و كاترین به او آموخت چگونه آن الفبا را بخواند .

كاترین ، مدتی بعد ، فرد كر و لالی را در زندان پیدا كرد . او به مدرسه رفت تا چگونگی زبان علامات را بیاموزد .

بسیاری می گفتند كاترین لاوس جسم عیسی مسیح (ع) است كه از 1921 تا 1937 به سینگ سینگ آمده است .

كاترین مدتی بعد در یك حادثۀ اتومبیل كشته شد ...

روز بعد لوئیس لاوس در محل كارش حاضر نشد ، از این رو معاون زندان جای او را گرفت .

به تقریب در لحظه ای به نظر می رسید كه اشكالی در كار زندان وجود دارد .

روز بعد جسد كاترین را در خانه اش واقع در یك كیلومتری دورتر از زندان ، درون تابوت قرار دادند .

وقتی كه معاون زندان بازدید روزانه اش را شروع كرد

از دیدن شمار فراوان جنایتكاران خشن كه مانند گله ای از حیوانات در مقابل درب اصلی

منتظر ایستاده بودند ، تكان خورد . او می دانست آنان كاترین را دوست دارند .

وی برگشت ، در مقابل آنان ایستاد و گفت :

« بسیار خب آقایان ، می توانید بروید ولی شب حتماً برگردید ! »

سپس در بزرگ زندان را باز كرد و خیل عظیم مردان خبیث و جانی ، بدون محافظ

یک كیلو متر راه را پیاده رفتند تا در صف بایستند و برای آخرین بار به كاترین لاوس ادای احترام كنند .

شب همگی آنان به زندان برگشتند . همه ی آنان !!!

...

« تیم كیمل »




نگارش در سه شنبه 7 اسفند 1387برچسب:, ساعت 12:49 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->

.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.




Digital Clock - Status Bar