کاشکی تو رو ، سرنوشت ازم نگیره
میترسه دلم
بعد ِ رفتنت بمیره
اگه خاطره هام یادم میارن تو رو ، لااقل از تو خاطره هام نرو
کـــی مثه من واسه تو قلب شکستش میزنه ؟
آخه کی واسه تو مثل منه ؟
« بمون »
دل ِ من فقط به بودنت خوشه
منو فکر ِ رفتن تو میکشه
لحظه هام تبـــاهه بی تو
زندگیم سیـــاهه بی تو
نمیتونم
« بمون دل من فقط به بودنت خوشه
منو فکر رفتن تو میکشه
لحظه هام تباهه بی تو
زندگیم سیاهه بی تو
نمیتونم
بمون ... »
من اینجا دلم سخت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مبادا
برای من هر روز بی تو
روز مبــــــاداست ... !!!
« قلب » دختر از « عشق » بود ...
پاهایش از « استواری » و دست هایش از « دعا »
اما شیطان از « عشق » و « استواری » و « دعا » متنفر بود !!
پس کیسه ی شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید .
ریسمان « نا امیدی » را دور زندگی دختر پیچید ،
دور « قلب » و « استواری » و « دعاهایش »
« نا امیدی » پیله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی ...
خدا فرشته های « امید » را فرستاد تا کلاف « نا امیدی » را باز کنند ،
اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد.
دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت :
نه باز نمی شود ، هیچ وقت باز نمی شود ...
شیطان می خندید و دور کلاف « نا امیدی » می چرخید .
شیطان بود که می گفت :
نه باز نمی شود ، هیچ وقت باز نمی شود ...
..
..
..
خدا « پروانه ای » را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند !!
« پروانه » بر شانه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد ،
که این « پروانه » نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای .
اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ،
پس انسان نیز می تواند ...
خدا گفت :
نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را !
دختر نخستین گره را باز کرد .......
و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله ای و نه کلافی
هنگامی که دختر از پیله ی نا امیدی به در آمد ،
شیطان مدت ها بود که گریخته بود ...
" عرفان نظرآهاری "
