همه کس می داند
که به دنبال نگاهت
همچو ابر سر گردانم
تابش رایحه ای
خبر آورد کسی در راه است
چشمی از درد دلم آگاه است
تو مرا می فهمی
من تو را می خواهم
و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است
تو مرا می خوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان می خوانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من میمانی
پائولو کوئلیو :
« دیگران را از بالا نگاه نکنیم »
..
ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم دانشجویی دختر با موهای قرمز
که از چهره اش پیداست اروپایی است سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند
سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته ، و بلند میشود تا آنها را بیاورد.
وقتی برمیگردد ، با شگفتی مشاهده میکند که مردی سیاه پوست احتمالا اهل
آفریقا (با توجه ... به قیافهاش) ، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش
احساس میکند اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که
مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست
او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید
وعده ی غذایی اش را ندارد. در هر حال ، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند
و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد
دختر اروپایی سعی میکند کاری کند که غذایش را با نهایت لذت و ادب
با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب ، مرد سالاد را میخورد ، زن سوپ را
هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری میوه را
همه ی این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است مرد با کم رویی و زن راحت .
دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند. آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا
قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاه پوست ، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی
پشتی میبیند که
« ظرف غذایش دست نخورده روی میز مانده است »
در یکی از روزهای خوب خدا
تو در آبی آسمان به من لبخند زدی
و در خوش آوازترین ترنم آبی آب
به قلبم پا گذاشتی
در قشنگترین لبخند کودکانه به چشمم نشستی
و با آهنگ گوشنواز عشق مرا با مهر خواندی
من.... تو را با نوای قلبم پذیرفتم
و به مهمانی سفره ی محبتت آمدم
حالا من تو را با جوهر خونم
در پنهانی ترین زوایای قلبم حکاکی کرده ام
چگونه میشود نقشی را که حک کرده ای
پاک کرد و از بین برد
من به تو می اندیشم
و تو را با هر آنچه که وجود دارد میپذیرم
مگر عشق، جز این است...
نمیدانم سرنوشت چه بازی با من خواهد کرد
فقط اومدم بگم :
دوستت دارم بهترینم ..
درســت مثــل یــک بــرکه ، آرام و ســاکتــم ایــن روزهــا
سنــگ نینــداز و آشــوبم نکــن!
فقــط بگــذار ؛
عکــست آرام و نــرم ، تــوی دلــم بیفتــد ...
..
فاطمه حق وردیان

ستاره به ستاره دوست داشتنت را میشمارم
دوستت دارم 1 – دوستت دارم 2 –دوستت دارم ...
نمیدانم چرا این روزها بی قرار تر شده ام
آخر یک پروانه و اینهمه دلتنگی؟
خدایا تو نخواه که اینهمه دلتنگ باشم
این روزها چقدر از تاریکی می ترسم
دوری ات بیقرارم می کند
به راه رفتنت یا به کفشهات اگر فکر کنم میآیی؟ …
من که هر لحظه به تو فکر می کنم پس چرا نمی آیی ؟
دیگر چیزی نمانده
طاقت من یک کبریت بکشم تمام میشود …
ای تمام من ! اگر آمدی ،
من بهار میشوم تو تنم را پر از شکوفه کن.
اگر صبح زودتر از من بیدار شدی بوسم کن
اما اگر من زودتر بیدار شدم ،
بر سینهات منتظر همان بوسه میمیرم … "