امروز پروانه به دیدنم نیامد
و مرا در میان تنهایی ام تنها گذاشت
در امیدهای کور و چشم های بارانی غرق شدم
و هیچ قایق نجاتی برای کمک به من نیامد
حرف هایم را دوس نداری ، پروانه؟
میدانم که از دست من و دل بی خبر از دلت خسته شدی
ولی بیا ...
بیا و با من حرف بزن
برایم از شهر پروانه ها بگو
برایم از دل های پروانه ایت بگو
پروانه بدون تو از تمام این مردم می ترسم
از تمام دیوارهای شهرم که مرا محدود می کنند به اتاقی ساکت و سرد می ترسم
از زمینی که هیچ گاه آغوشی به اندازه ی دل من نداشت می ترسم
من آغوش مهربان و گرم تو را میخواهم پروانه که درست به اندازه ی دل من است
پروانه بیا
بیا تا کرم های درون پیله های خسته از زمان بیش از این خسته نشوند
و تا طلوع آفتاب و لذت پروانه شدن صبر کنند
پروانه همیشه پروانه ام بمان
و همیشه با من زمزمه کن آن ترانه ای را که با تولدمان باران در گوشمان زمزمه کرد
و ما بعد از ان مثل شبنم های گریزان از آفتاب در سحرگاه روز دوم تازه شدیم
بیا همیشه تازه بمانیم
تا مجبور نشویم برای پرواز از کبوتر کمک بگیریم
« صدای زمزمه ای می آید
می دانستم تنهایم نمی گذاری پروانه »
من هم زمزمه میکنم همان ترانه ی بارانی را که تو می خوانی
پروانه جانم برای سلامتیت خیلی دعا کردم
هیچ چیز دیگه ای جز سلامتیت نمیخوام
سلام
اینجا زیاد بازدید کننده نداره
پُست های وبلاگ هم به صورت رمز داره و به هیچکس رمزش رو ندادم
چون در واقع نوشته های خصوصیه که فقط حرفامو بیرون ریخته باشم
هیچ ارزش دیگه ای برای کسی نداره
امیدوارم قسمت های دیگه ی وبلاگ کافی و مفید باشه
با اجازتون امروزم یه چند خطی بنویسم و برم ...
خدانگهدارتون باشه
ادامه مطلب...