آرزوها



چقدر دل ها نازک و مظلومند که ساده به نگاهی یا حرفی می شکنند

چقدر دلها سنگ اند وقتی غرور و کینه آنها را در بر می گیرد

چقدر امشب دلم می لرزد وقتی از غرور می نویسم

چقدر دل ها سیاه و تار شده اند که به عشق دروغ می گویند

چقدر می شود راحت با دل ها بازی کرد و هر چه خواست خیانت کرد

کاش دلم برای تمام خوبی ها و بدی ها بخشنده بود

بـــــــــــــی نهـــــــایت بخــــشنــــده !!!

آن وقت در نهان خانه ی قلبم ، آنگونه که میخواستم عاشقانه می زیستم

کاش برای قلبم یه آسمون می ساختم

روزها ؛ روشن و آفتــــــــــــــــابی ... !

شب ها ؛ ستاره باران و مهتــــابی ... !

میدانم که دل تو ، همان دلی هست که من میخواهم

با صداقت

یک رنگ و بخشنده

روزها ؛ روشن و آفتــــــــــــــــابی ... !

شب ها ؛ ستاره باران و مهتــــابی ... !

 

 




نگارش در پنج شنبه 19 آذر 1388برچسب:, ساعت 23:6 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

تحقير ميشدم كه تو قد جهان شدي 

با روح بغض كرده ی من آشنا شدي


سرما گرفته بود دو دست مرا که تو

در اين دو قطب يخ زده آتشفشان شدي


و من تمام وسعت خود را دعا شدم

شايد تو مستجاب شوي ، ناگهان شدي!


روح مرا سکون عجيبي گرفته بود

دريا شدي و باد شدي ، بادبان شدي


تسخير کرده بود مرا دستهاي خاک

تو آمدي و بال مرا آسمان شدي


تاريک بود دخمه ی بختم که آمدي

تنها ترين ستاره ی اين کهکشان شدي


چيزي نداشتم همه از دست رفته بود

اما براي من ، تو زمين و زمان شدي


فرقي نمي کند که به هم ميرسيم يا !...

در سينه ام براي ابد جاودان شدي

 




نگارش در سه شنبه 12 آذر 1388برچسب:, ساعت 1:17 توسط پروانه - موضوع : <-PostCategory->



کدخدائی هستم که دهکده ای را با عشق تو میسازم و تو همراهم می شوی

کدخدای دلی شدم که آرزویش را داشتم

کوچه پس کوچه های دهکده را آنچنان با گل های رنگارنگ آزین بستم که پروانه ام روی گل ها بنشیند

و نغمه های دلش را برایم بسُـراید

من در این دهکده ی سادگی ؛ عشق را معنا میکنم و برای تو از ته دل ؛ ساده ی ساده میخوانم

آنقدر منتظرت میمانم و دهکده ی عشقمان را برای بودنت تمنا میکنم که وقتی هر دو در آن زمستان سرد به کلبه مان رفتیم

از گرمی عشق سرشار شویم

دستت را به من بده از کلبه بیرون برویم ، دیگر اثری از سردی زمستان نیست

آن دو لک لک های بالای دودکش کلبه مان را ببین که چگونه لانه ای ساخته اند و منتظر تولد فرزندشان هستند

آن غنچه های باغچه مان را ببین که از دیدن ما چگونه لبخند می زنند

آن نهر زیبا رو ببین که از پیش پایمان در حال گذر است ، چقدر تماشای رخ ماهت درون آن نهر روان رؤیائی ست

بیا دستانت را به من بده و باز جلوتر برویم ...




نگارش در پنج شنبه 5 آذر 1388برچسب:, ساعت 12:20 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

وای که این ثانیه ها چقدر بیقرار شده اند! دیشب آسمان گرفته بود و بغض فروخورده اش را شکست ؛

تو که نیستی حتی آسمان هم دلتنگ می شود . تو که نیستی گلهای باغچه هم زحمت شکفتن را

 به خودشان نمی دهند .

در رؤیاهایم تو را می بینم ؛ تو را احساس می کنم ؛ در رویا هایم عطر وجود تو جاودانه است .

می خواهمت با تمام وجود . بی تو مثل ماهی کوچکی هستم که از آب بیرون افتاده و در کنار ساحل

 آرام آرام جان می دهد . وقتی آهنگ دلنشین صدایت در گوشم می پیچد ، احساس می کنم که همه

 چیز زیباست . در دلم هیچ نمی ماند جز اندوه تلخی که وقت جدا شدن از تو تمام وجودم را

در برمی گیرد و هر لحظه مرا در خود می فشارد ؛ قلب کوچکم تاب اینهمه اندوه را نمی آورد ؛

 نفسم به شماره می افتد و درد در قلبم می پیچد. تو به من بگو با این قلب کوچک بیقرار

 چکنم ؟؟؟!!!

 




نگارش در سه شنبه 29 آبان 1388برچسب:, ساعت 21:57 توسط پروانه - موضوع : <-PostCategory->



به من نگاه کن واسه یه لحظه

نگات به صدتا آسمون می ارزه

من از خدامه بکشم ناز تو

تا بشنوم یه لحظه آواز تو

من از خدامه پیش تو بمونم

تمام حرفاتو خودم بخونم

من از خدامه بمونم دیوونت

سر بذارم رو شهر امن شونت

من از خدا که یه روز دعامون

بره تو آسمون پیش خدامون

به عشق اینکه بعد اون همه درد

خدا یه بار نگاهی هم به ما کرد

 

الحاقیه : پروانه خانومم نگاهم را به آسمون دوختم و از خدا خواستم تو را برای همیشه




نگارش در پنج شنبه 25 آبان 1388برچسب:, ساعت 10:11 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



امروز تمام حرف هایم را به دست باد سپردم تا برایت بیاورد

به اندازه ی تمام دنیا برایت حرف زده ام ، حرفائی از جنس دلتنگی و غمگینی

هر چه که هست ، با تو همدلی کرده ام

آنها را به یاد بسپار ، میدانم که تو آنقدر مهربانی و دلسوز ؛ که تمام حرفهایم را از بر میکنی

اما آن باد آنقدر مغرور و بی وفاست که می ترسم آنها را از کوچه کوچه های دلت بدزدد

یا آنها را مغرورانه برای تو بخواند

شاید اگر آن باد به سرعت نمی وزید هرگز حرف هایم را به دست او نمی سپردم

تا برایت بیاورد ...




نگارش در پنج شنبه 23 آبان 1388برچسب:, ساعت 12:54 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



می توانستم بيدار بمانم تا به صدای نفس كشيدنت گوش كنم

و لبخندت را تماشا كنم كه در خواب بر لب داری

وقتی كه آن دورهائی و خواب می بينی

می توانستم عمرم را در اين تسليم شيرين سر كنم

می توانستم تا ابد در اين لحظه غرق شوم

خب ،‌ هر لحظه ای كه با تو می گذرانم

لحظه ای است كه چون جان حفظش می كنم

نمی خواهم چشمانم را ببندم

نمی خواهم به خواب بروم

چون دلم برايت تنگ می شود ، عزيزم

و نمی خواهم برای هيچ چيز دلتنگی كنم

چرا كه حتی اگر خوابت را هم ببينم

بهترين خوابها برايم كافی نخواهد بود

هنوز دلم برايت تنگ می شود

و نمی خواهم برای هيچ چيز دلتنگی كنم

در كنارت آرميده ام

و تپش قلبت را احساس می كنم

و نمی دانم كه چه خوابی می بينی

و آيا خواب مرا می بينی ؟

بعد چشم هايت را می بوسم و سپاس می گويم به خداوند ، با هم بودنمان را

تنها می خواهم با تو بمانم

در اين لحظه ، ‌تا ابد

نمی خواهم كه دلم برای تبسمت تنگ شود

نمی خواهم كه دلم برای بوسه ات تنگ شود

تنها می خواهم با تو باشم

همين جا ، با تو و اينگونه

تنها می خواهم تو را به خودم نزديک نگه دارم

و «« قلبت »» را نزديک به خودم احساس كنم

همين جا در اين لحظه باقی بمانم

تا آخر زمان ...




نگارش در پنج شنبه 23 آبان 1388برچسب:, ساعت 10:3 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->

صفحه قبل 1 ... 24 25 26 27 28 ... 40 صفحه بعد

.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.




Digital Clock - Status Bar