پاییز را در آغوش می گیرم
و خودم را غرق در رویای بی تو بودن می کنم
تو با آغوشی باز...
با آغوشی پر از نفس های پاییزی
به استقبالم می آیی...
و مرا تنگ در آغوش می گیری
و
یک نفس عمیق تو کافیست
برای دوباره جان دادنم در هوای بودنت
از تمـــــــــــــام پروانه های عاشق
تمـــــــــــــام کوچه هـــــــــــــای بی عـــابـــــــــــــــــــــــر
از خیالِ آفتاب ُ نسیم تا نیمکت های بی قاعده پارک ها
از شب ؛
نشانی تو را گرفته ام
همه تو را می شناسند
آنقدَر که نامـَـت را زمزمه کرده ام
..
« ایرج تمجیدی»


سلام آقا
خوشحالم كه منو هم به حرمت اینكه همه ي خوبانت جمع اند ،دعوت كردي . البته روم
نمي شد كه بيام ؛ ولي اومدم بگم خيلي گرفتار خودم شده ام ، خيلي خودم را به دنيا گره
كرده ام ؛ خونه ي قلبم را به شيطان اجاره دادم ؛ حالا اومدم حكم تخليه اش را ازت بگيرم .
اومدم ازت بخوام منو هم از اونائي كه دوستشون داري حساب كني ، دستمو بگيري و از اين
دنيا رها كني . اومدم بگم ميخوام خودمو زير پا بذارم ؛ غرورمو بشكنم و از كوچه ي خطا هاي
جور واجور كوچ كنم . راه آسمونو به من نشون بده ميخوام خورشيد بشم .
اومدم ازت بخوام در سفره ي دلم بركت اخلاص بذاري .اومدم بگم جلوي اسم من هم يه علامت
بذار تا بار ديگه اسممو مرور كني . به من هم لياقت بده كه مهمونت باشم .
اومدم ازت بخوام در جشنواره ي اشكهاي سحرگاهي اسم منو هم بنويسي . دلم ميخواد
كمكم كني تا به فينال برسم .خواب ديده ام كه تو منو خريدي و آوردي به راه .
خواب ديده ام كه عكس من تو دلت افتاده .خواب ديده ام كه تو منو اهلي كردي .
اومدم بگم من بچه محل با آبروي توأم . هواي منو داشته باش .اومدم ازت بخوام تا دلم را از
نور اميد و درياي محبت سيراب كني . ميخوام تا هميشه همسايه ات باشم .
باور نداري ؟! امتحان كن رفاقتم را .
همه کس می داند
که به دنبال نگاهت
همچو ابر سر گردانم
تابش رایحه ای
خبر آورد کسی در راه است
چشمی از درد دلم آگاه است
تو مرا می فهمی
من تو را می خواهم
و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است
تو مرا می خوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان می خوانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من میمانی
پائولو کوئلیو :
« دیگران را از بالا نگاه نکنیم »
..
ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم دانشجویی دختر با موهای قرمز
که از چهره اش پیداست اروپایی است سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند
سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته ، و بلند میشود تا آنها را بیاورد.
وقتی برمیگردد ، با شگفتی مشاهده میکند که مردی سیاه پوست احتمالا اهل
آفریقا (با توجه ... به قیافهاش) ، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش
احساس میکند اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که
مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست
او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید
وعده ی غذایی اش را ندارد. در هر حال ، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند
و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد
دختر اروپایی سعی میکند کاری کند که غذایش را با نهایت لذت و ادب
با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب ، مرد سالاد را میخورد ، زن سوپ را
هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری میوه را
همه ی این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است مرد با کم رویی و زن راحت .
دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند. آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا
قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاه پوست ، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی
پشتی میبیند که
« ظرف غذایش دست نخورده روی میز مانده است »
در یکی از روزهای خوب خدا
تو در آبی آسمان به من لبخند زدی
و در خوش آوازترین ترنم آبی آب
به قلبم پا گذاشتی
در قشنگترین لبخند کودکانه به چشمم نشستی
و با آهنگ گوشنواز عشق مرا با مهر خواندی
من.... تو را با نوای قلبم پذیرفتم
و به مهمانی سفره ی محبتت آمدم
حالا من تو را با جوهر خونم
در پنهانی ترین زوایای قلبم حکاکی کرده ام
چگونه میشود نقشی را که حک کرده ای
پاک کرد و از بین برد
من به تو می اندیشم
و تو را با هر آنچه که وجود دارد میپذیرم
مگر عشق، جز این است...
نمیدانم سرنوشت چه بازی با من خواهد کرد
فقط اومدم بگم :
دوستت دارم بهترینم ..
درســت مثــل یــک بــرکه ، آرام و ســاکتــم ایــن روزهــا
سنــگ نینــداز و آشــوبم نکــن!
فقــط بگــذار ؛
عکــست آرام و نــرم ، تــوی دلــم بیفتــد ...
..
فاطمه حق وردیان
