چند روزه دل دیوونه ، میگیره همش بهونه
آتیشم میزنه هر شب ، جای خالیت توی خونه
دل من هواتو داره ، دیگه طاقت نمیاره
این دل همیشه گریون ، مثه ابرای بهاره
کی تــــو رو دوستت داره قد یه دنیــــا ؟
کی میخواد با تو باشه حتی تو رؤیـــا ؟
دنبال جای پاهاته روی شنهای قشنگ و خیس دریا
نگو که رفتن تو سهم منه ، دل من طاقت نداره می شکنه
نگو که باید جدائی شیم ، نگو قسمت منو تو رفتنه
دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را توی ساحل با یه چوب روی ماسه ها ترسیم می کرد.
شاید فکر میکرد که هر چه این قلب را بزرگتر درست کند ، یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد !
بعد از اینکه قلب ماسه ای اش کامل شد
سعی کرد با دست هایش گوشه هایش راصیقل بدهد تا صاف صاف بشود ، شاید می خواست
موقعی که دریا آن را با خودش می برد ، این قلب ماسه ای جائی گیر نکند !
از زاویه های مختلف به آن نگاه کرد ، شاید می خواست اینطوری آن را بشناسد و مطمــئن بشود
همان چیزی شده که دلش می خواست
به قلب ماسه ای اش لبخندی زد و از روی شیطنت هم یه چشمک به قلب ماسه ای اش هدیه داد.
دلش نیامد که یه تیر ماسه ای رابه قلب ماسه ای اش شلیک کند.
برای همین هم خیلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل یه پــــــیکان گذاشت روی قلب ماسه ای.
حالا دیگر کامل شده بود و فقط نـــــیاز به مراقبــــت داشت نشست پیش قلب ماسه ای و با دسش قلب را نوازش کرد
و در سکوت به قلب ماسه ای قل داد تا همیشه مراقبش باشد.
سپس برای اینکه باد قلبش را ندزدد بادست هایش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد.
دلــش می خواست پیش قلب ماسه ای اش بماند ولی وقت رفتن بود ، نگاهی به قلب ماسه ای کرد و رفـــــت
چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت وبه قلب ماســه ای قول داد که زود بر می گردد و بقیه راه را دوید.
فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه ای گلی چید و رفت به دیدنش.
وقتی به قـــلب ماسه ای اش رسید آروم همانجا نشست و گل ها را پرپر کرد و بر روی قلب ماسه ایش ریخت
قلب ماسه ای با عبور یه آدم بی احساس شکسته شده بود ...
آرامش عميقم ! ترنم بهترينم !
سلامی که آن شب برایت زمزمه کردم ، تنها تو می توانستی ساده تر از سادگی پاسخم دهی . روان تر
از روانی آب ؛ آسان تر از تبسمی که هیچوقت از لبت محو نمی شد ؛ ساده تر از گریه ی مدام من .
خوب یادم هست ؛ می دیدمت که تو هم به اندازه ی خودم غریب بودی . تو را آشنا ترین آشنایم یافتم .
یادم می آید آن شب بی سرپناه و بی چتر ، زیر باران دل ویرانه ام ایستاده بودی . شاید چشم انتظار
دستی بودی تا دستت گیرد . تا از این ویرانه ی باران زده به مکانی امن پناهت دهد ؛ دست من توانی
نداشت ؛ اما می دانی که من دل نازکی دارم . صدایت زدم : « نمان ! مرا توان یاری تو نیست ! » و تو
نرفتی و ماندی . انگار دلت برایم سوخت . شاید دلسوخته ای عین من بودی . شاید ...
بعدها و بعد ها ماندی و من دل بستم به تو و دل بستی به من . با همان نگاه ساده و صمیمی ؛ با همان
سکوت خاص خودت که دیگر نیازی به گفتگویمان نبود . آن روزها چشمان تو به من می گفتند و چشمان
من به تو . تپش قلبت با من حرف می زد و تپش قلبم با تو . تو سزاوار نوازش من بودی و من سزاوار
نوازش تو .
و ... هنوز با منی . دلبسته به من ؛ و من وابسته به تو . میان ما فاصله ای نیست . هنوز هم که هنوز
است صمیمیت بابونه های صحرا را داری و سادگیه گریه ی کودکان را . تو به اندازه ی همین سادگی ، به
اندازه ی همین یکرنگی ، به اندازه ی همین سکوت ، آرامش عمیقی را به قلبم تقدیم کردی . به خاطر
همین است که در غزل هایم همیشه می سرایمت . دستانت برای من بخشنده ترینند ، و تمام پنجره ها
با سرانگشتان نورانی تو به سوی سپیده گشاده می شوند ... اصلا تو خود سپیده ای ! چشمانت ساده
ترین صمیمیتی است که مرا توان سرودنشان نیست ! درد دل با تو چه خوب است ! چون تو خوبی . ولی
نه ... تو خوبتر از خوبی !
..
پ . ن : بعضی وقتها به سادگی یک سلام میشه عاشق شد . قصه ی دل بستن من هم با سلام
شروع شد و من با همین سلام ، عاشق شدم . به همین سادگی !
منو نوازش کن که این احساس همیشه با من هست
تو این لحظه ی زیبا ؛ همیشه یه خاطره بین ما هست
منو در آغوش بگیر که از دوریت پژمرده می شم
اگه دستامو بگیری شبیه پروانه ها می شم
باید که عاشق بمونیم ؛ تا عشق ما جاودانه باشه
تا ابد با من باش ، اگرچه این احساس در خیال باشه
نباید تو چشات غصه بشینه ، همه اشکاتو می بوسم
وجودت برای من مقدسه ، نمیخوام این فرصت بره از دستم
شاید فردا فرصتی برای لمس دستات نداشته باشم
نمیخوام صداتو نشنیده ، مُرده باشم
بنام آنکه تو را آفرید تا دیوانه کند مرا !
عزیزترین من ! چشم هايت را باز کن ، ببين که اين روزها چقدر دلتنگ توأم . ببين که بدون تو
ديگر اشک هايم هم مال من نيستند. ديگر حتی نمـی توانم توی چشم هايت نگاه کنم ... من
این روزها چقدر پاییزم ! پر از لحظه هايــــی که رفت، پر از لحظه هايـــی که می رود. روز ها يک
جايی گوشه ی اتاقم پيدا می کنم ، می نشينم و عکست را سير نگاه مـی کنم . شب ها هم
آنقدر به اين آسمان سياه نگاه می کنم بلکه ستاره ای بيايد و برق تگاهت را برايم تداعی کند .
دلم مـــی خواهد خشکت کنــم و بگذارمت همين جا کنار اين گل های توی اتاقـــم ، بلکه تا ابد
همين جا بمانی و تا هر وقت که دلم خواست به تو خيره شوم ...شب ها کابوس می بينم . ياد
خنده های شيرين ات که مـــی افتم دلم دوباره کمـــی آرام مـــی گيرد. با خودم مــی گويم اين
کابوس ها همه اش دروغ است . شايد هم من نمی خواهم باور کنــم ! اصلا توی بيداری دست
هايت را می گيرم . حالا هم گرفته ام. غصه نخور ، من هميشه هستم . خودم هم که نباشم
قلبم هميشه هست . منـــکه ديگر نمـــی خواهــــمش ، باشد مال خودت ... فقط يادت نرود از
آنهائی نباشی که دل آدمو از دستش می گیرند ، می شکنند ، بعد هم تکه های شکسته اش
رو به آدم برمـی گردونند . دست ها و قلبم مثل سايه همه جا دنبالت مـــی آيد. اشک هايم را
ببخش ! به خودم قول داده ام اين را که وقتي ديدمت اينبار توی چشم هايت نگاه کنم و بگويم :
گل قشنگم ، من به اندازه ی تمام ستاره های آسمان دوستت دارم ...
وقتی که هستی ، گلبرگ های احساسم لطیف تر از یاس می شود .
، دستهای نوازش نسیم با حضور من و تو کوتاه می شود .
، ماه نورانی است و آب چشمه ها زلال .
، پرواز قاصدک ها در اوج آسمان چقدر تماشائی می شود !
، آواز پرنده ها چقدر دلنشین است !
، شعرهایم به رنگ عشق در می آید .
، لحظه هایم بوی مهربانی به خود می گیرد .
، نبض قلبم آرامشی می یابد ناپیدا .
، شبهای من بیقرار مهتاب می شود .
، خواب آرزوهای فراموش شده ام را می بینم .
، حتی در شبهای تیره هم آفتابی می شوم .
اما وقتی از من دور می شوی ، تازه می فهمم که اینها فقط یک خیال است .
چه ساده ! چه کودکانه !
شب بخیر ای آخرین امید من
نذار تاریکی تو قلبت بشینه
چشاتو به روی شهر شب ببند
تا چشای کوچیکت خواب ببینه
می دونم خواب ستاره می بینی
خنده هات برای من غریبه نیست
با مداد نقره ای رو تن ماه ، همه ی آرزوهاتو بنویس
غروبا تو سرزمین خواب تو ، بوی تنهائی و غربت نمیاد
توی کوچه های سبز اون به جز ، صدای پای محبت نمیاد
فرصت موندن تو شهر خواب کمه
دلت رو به آسمون گره بزن
پا بذار تو جاده های کهکشون
شب بخیر ای آخرین امید من
..
شاعر : نیلوفر لاری پور
الحاقیه : برای آرامش تمام شب های بی قراریت