بنام آنکه تو را آفرید تا دیوانه کند مرا !
عزیزترین من ! چشم هايت را باز کن ، ببين که اين روزها چقدر دلتنگ توأم . ببين که بدون تو
ديگر اشک هايم هم مال من نيستند. ديگر حتی نمـی توانم توی چشم هايت نگاه کنم ... من
این روزها چقدر پاییزم ! پر از لحظه هايــــی که رفت، پر از لحظه هايـــی که می رود. روز ها يک
جايی گوشه ی اتاقم پيدا می کنم ، می نشينم و عکست را سير نگاه مـی کنم . شب ها هم
آنقدر به اين آسمان سياه نگاه می کنم بلکه ستاره ای بيايد و برق تگاهت را برايم تداعی کند .
دلم مـــی خواهد خشکت کنــم و بگذارمت همين جا کنار اين گل های توی اتاقـــم ، بلکه تا ابد
همين جا بمانی و تا هر وقت که دلم خواست به تو خيره شوم ...شب ها کابوس می بينم . ياد
خنده های شيرين ات که مـــی افتم دلم دوباره کمـــی آرام مـــی گيرد. با خودم مــی گويم اين
کابوس ها همه اش دروغ است . شايد هم من نمی خواهم باور کنــم ! اصلا توی بيداری دست
هايت را می گيرم . حالا هم گرفته ام. غصه نخور ، من هميشه هستم . خودم هم که نباشم
قلبم هميشه هست . منـــکه ديگر نمـــی خواهــــمش ، باشد مال خودت ... فقط يادت نرود از
آنهائی نباشی که دل آدمو از دستش می گیرند ، می شکنند ، بعد هم تکه های شکسته اش
رو به آدم برمـی گردونند . دست ها و قلبم مثل سايه همه جا دنبالت مـــی آيد. اشک هايم را
ببخش ! به خودم قول داده ام اين را که وقتي ديدمت اينبار توی چشم هايت نگاه کنم و بگويم :
گل قشنگم ، من به اندازه ی تمام ستاره های آسمان دوستت دارم ...
نظرات شما عزیزان: