آرزوها



گمان می برم هرگز شعری که به زیبایی یک درخت باشد ، نخواهم خواند

درختی که تمام روز خدا را می نگرد و دستهای پر برگش را به نیایش بر می آورد

درختی که می تواند در تابستان ، آشیان یک قناری را در گیسوان خود جای دهد

درختی که برف را در آغوش می گیرد ؛

و با باران پیوندی پاک و دوستانه دارد

 

..

« جویس کیلمر »




نگارش در دو شنبه 10 تير 1391برچسب:, ساعت 16:46 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



خسته ام ، از این زندگی ماشینی خسته ام

دلم میخواست توی یه روستا زندگی میکردم ، حداقل کارم در شهر باشه و مابقی وقتم رو در روستا زندگی کنم

توی همون کلبه های چوبی رؤیایی ، تو دل طبیعت باشم و از طبیعت لذت ببرم

زندگی در طبیعت و گذراندن چهار فصل از سال ، روح آدم رو تازه نگه میداره

بهار ، زندگی میون گل و سبزه ها

تابستان و میوه های تابستانی

پاییز ، فصل برگ ریزان ، فصل شعرهای من

زمستان ، تماشای سفیدی برف به روی قله ی کوه ها و نوشیدن چای کنار شومینه

دوست دارم مرغ و خروس داشته باشم ، گاو و گوسفند و ...

مجبور نباشم برای خرید تخم مرغ یا ماست و پنیر به لبنیاتی برم که

اصلاً معلوم نیست این محصولات ماشینی چطور تهیه شدن

دوست دارم یه باغ گل داشته باشم که پروانه ها اونجا پرواز کنن

دوست دارم یه ملکه ی زنبور عسل داشته باشم با کندوهای زیاد

دوست دارم سبزیجات و میوه ها رو در حد نیاز خودم پرورش بدم

آرامش رو دوست دارم ، عاشق آرامش هستم ، دوست ندارم کسی آرامشم رو بهم بزنه

زندگی توی روستا و داشتن یه کلبه برای من لذت بخشه و البته یک « آرزو » !




نگارش در دو شنبه 9 تير 1391برچسب:, ساعت 20:8 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

” تو ” را میان اصطکاک خودکار و کاغذ

 گیر خواهم انداخت

شاید اینگونه بشود تو را

” تجربه ” کرد!!!

 برای تو می نویسم

 برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست ...

 که قلبم منزلگاه عـــشـــق توست ...

که احساسم از آن وجود نازنین توست ...

 که تمام هستی ام در عشق تو غرق است ...

که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است ...

که وجودم را محو وجود نازنین خود کردی ...

که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است ...

که سـکوتـت سخت ترین شکنجه ی من است ...

 که عـشقت معنای بودن من است ...

 که غمهایت معنای سوختن من است ...

که آرزوهایت آرزویم است دوستت دارم تا..!

نه!

دیگر برای دوست داشتن هایم « تایی» وجود ندارد

 بگذار صادقانه بگویم که :

بی حد و مرز دوستت دارم

 

 




نگارش در دو شنبه 7 تير 1391برچسب:, ساعت 7:1 توسط پروانه - موضوع : <-PostCategory->



 

محبوب من !

هیچ کس راز مرا با تو نخواهد دانست ؛ وقتی در سکوتی چنین سرشار

با زبان رنگین کمان ها و عطرها با تو سخن می گویم

و تو مثل پری های دریائی در برکۀ گل و پروانه ؛ زیر بارانِ ماهِ تنها ، در خیال من شنای شبانه میکنی

ما به بادهای نیمه شب اعتماد می کنیم تا شاعر عشق من و تو بر تن دوردست ترین صنوبرها

و کهن ترین درختان انجیر مقدّس در کوچه های کاهگلی باشند ؛

که تا هنوز جویبار عاطفه از پای بوی سیب و شکوفه های انارشان می گذرد

و به خورشید می ریزد.

تو را با نایاب ترین « گل های آرزو » می پوشانم و میان قایم باشک سنجاقک ها می گذارم

و تا رؤیایی دیگر با کوله بار چشمانت راهی دنیا می شوم

نایت اسکین


 




نگارش در جمعه 1 تير 1391برچسب:, ساعت 23:54 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

میان منُ تو ،

فاصله یک باران است

و خیالت که مرا از پنجره می گیرد

و می برد

قدم زنان تا عشق

می رسم به تو

با تن پوشی از آغوش

و دست هائی پر از طراوت اوّلین سلام

گل سرخی که گلبرگ گلبرگ در صدای عطرها

هجا می کند تو را

میان منُ تو ، فاصله یک باران است

 




نگارش در یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, ساعت 11:27 توسط پروانه - موضوع : <-PostCategory->



 

این داستان را از دست ندهید

 

..

« عشق » چیزی شگفت انگیز است !!

هیچ گاه نباید آن را از كسی گرفت و به دیگری داد .

« عشق »
همیشه آن قدر هست كه به همه برسد .

پاملا جی . دو روی

« درون زیبا »


لیزا ، دختر دو ساله ام و من صبح یكشنبه در خیابان به سوی خانه می رفتیم كه دو خانم مسن جلو ما ایستادند.

در حالی كه هر دو به لیزا تبسم می كردند ، یكی از آنان گفت :

« آیا تو می دانی كه دختر كوچولوی بسیار زیبایی هستی ؟ »

لیزا ، در حالی كه آه می كشید و دستش را در پشتش می گذاشت ، با صدایی ملال آور گفت :

« بله ، می دانم . »

در حالی كه از خودبینی دخترم كمی شرمسار شده بودم ، از آن دو خانم پوزش خواستم

و ما به راهمان به سوی خانه ادامه دادیم . در تمام طول راه سعی داشتم تصمیم بگیرم

چگونه با این وضع مقابله كنم .

پس از این كه وارد خانه شدیم ، من نشستم و لیزا در برابرم ایستاد . با متانت به او گفتم :

« وقتی كه آن دو خانم با تو حرف می زدند از زیبایی ظاهری تو تعریف می كردند .

درست است كه تو ظاهر زیبایی داری و این هم كار خداوند است ، ولی لازم است آدم از درون زیبا باشد . »

وقتی كه از حالتش پی بردم موضوع حرفم را درک نكرده است ، ادامه دادم :

« آیا می خواهی بدانی كه انسان از درون چگونه زیباست ؟ »

او سرش را با وقار تكان داد .

« خب ، درون زیبا داشتن انتخابی است كه تو می كنی عزیزم و عبارت از این است كه

با پدر و مادرت رفتار خوبی داشته باشی ، خواهر خوبی برای برادرت و دوست خوبی

برای بچه هایی كه با آن ها بازی می كنی باشی .

عزیزم ، تو باید مواظب دیگران باشی . تو باید اسباب بازی هایت را با همبازی هایت تقسیم كنی .

وقتی كه شخصی دچار گرفتاری است یا آسیب می بیند و نیاز به دوستی دارد ، لازم است

تو توجه و علاقه نشان بدهی . زمانی كه همۀ این كارها را بكنی ، زیبایی درون داری .

آیا می فهمی چه می گویم ؟ »

او پاسخ داد : « بله ، مامی . متأسفم كه این موضوع را نمی دانستم . »

در حالی كه او را به آغوش می كشیدم ، به او گفتم دوستش دارم و

نمی خواهم آن چه را به وی گفتم فراموش كند . آن موضوع دیگر پیش نیامد .

در حدود دو سال بعد ، از شهر به حومۀ آن رفتیم و نام لیزا را در كودكستانی نوشتیم .

در كلاس او دختر كوچكی بود به نام جینا كه مادر نداشت . پدر آن بچه به تازگی با خانمی

خیلی با انرژی ، گرم و زودجوش ازدواج كرده بود . بدیهی بود كه او و جینا روابط جالب توجه

و دوست داشتنی دارند . روزی لیزا پرسید آیا جینا می تواند یک بعد از ظهر پیش ما بیاید و بازی كند ؟

از این رو ، با نامادری او قرار گذاشتم تا روز بعد ، پس از جلسۀ صبح او را با خود به منزل ببرم .

روز بعد ، وقتی كه محل پاركینگ را ترک می كردیم ، جینا گفت : « می توانیم برویم تا مادرم راببینم ؟»

می دانستم كه نامادریش كار می كند ، از این رو ، با خوشرویی گفتم : « حتما ، آیا راه را بلدی ؟»

جینا گفت كه راه را بلد است و ، با راهنمایی او ، متوجه شدم كه در جادۀ منتهی به گورستان هستیم .

زمانی كه در مورد واكنش منفی احتمالی پدر و مادر جینا دربارۀ اتفاقی كه افتاده بود فكر می كردم

نخستین واكنشم احساس خطر بود

به هر حال خیلی آشكار بود كه دیدار مزار مادر جینا برای او چیزی ضروری است .

این خیلی مهم بود كه جینا به من اعتماد كرد و خواست كه او را به آن جا ببرم

قبول نكردنش به این مفهوم بود كه رفتن او به آن جا درست نیست .

در حالی كه به ظاهر آرام بودم ، ولی در تمام مسیر راه می دانستم كه به كجا می رویم ، از او پرسیدم :

« می دانی قبر مادرت كجاست ؟ » او پاسخ داد : « می دانم حدودش كجاست . »

اتومبیل را در آن حدود كه او نشان داد متوقف ساختم و هر دو و به اطراف نگاه كردیم و سرانجام

قبری كه نام مادر جینا بر آن حک شده بود پیدا كردیم .

دو دختر كوچولو در یک طرف گور نشستند و من در طرف دیگر آن نشستم و جینا به حرف زدن

دربارۀ آن چه در ماه های آخر زندگی مادرش در خانه رخ داده بود و نیز وقایع روز فوت او پرداخت .

سخن گفتن او دقایقی طولانی ادامه یافت و در تمام مدت لیزا ، در حالی كه اشک از صورتش جاری بود

دستش را به دور شانۀ جینا حلقه كرده بود و با زدن ضربات ملایم ، بارها و بارها آهسته گفت :

« آه جینا ، خیلی متأسفم . از مرگ مادرت متأسفم . »

سرانجام ، جینا به من نگاه كرد و گفت :

« می دانید ، من هنوز مادرم را دوست دارم و مادر جدیدم را نیز دوست دارم . »

از ته قلب می دانستم دلیل تقاضایش برای آمدن به این جا همین امر بود .

در حالی كه تبسم می كردم ، با اطمینان به او گفتم :

« جینا ، می دانی كه عشق چیزی شگفت انگیز است . هرگز لازم نیست آن را از كسی بگیری

تا به دیگری بدهی . همیشه آن قدر هست كه به همه برسد . عشق نوعی نوار لاستیكی بزرگ

است كه برای در بر گرفتن تمام افرادی كه مورد توجه ما قرار دارند باز می شود . »

پس از كمی مكث ادامه دادم :

« خیلی خوب و بجاست كه تو هر دو مادرت را دوست داشته باشی . مطمئنم مادرت خیلی

خوشحال است كه مادر جدیدی داری ؛ مادری كه دوستت دارد و از تو و خواهرت مواظبت می كند.»

او ، در حالی كه به من لبخند می زد ، به نظر می رسید از واكنشم راضی است . ما چند لحظه

آرام نشستیم و سپس همگی بلند شدیم ، خاک های لباس هایمان را تكاندیم و به خانه رفتیم .

بعد از صرف ناهار ، دختر ها با خوشحالی بازی كردند تا این كه نامادری جینا آمد و او را برد .

خلاصه آن كه ، بدون وارد شدن به جزئیات ، همۀ رخداد های آن روز بعد از ظهر را برای نامادری جینا شرح دادم

خوشبختانه او منظورم را فهمید و قدردانی كرد .

پس از رفتن آنان ، لیزا را در آغوش گرفتم و هر دو بر روی یک صندلی در آشپزخانه نشستیم .

او را بوسیدم و گفتم :

« لیزا ، به تو خیلی افتخار می كنم . تو امروز بعد از ظهر برای جینا دوست بسیار خوبی بودی . تو

خیلی فهیم بودی ، به جینا توجه نمودی و غمش را احساس كردی ، برای او خیلی مهم بود . »

یک جفت چشمان دوست داشتنی قهوه ای تیره ، به طور جدی به من نگاه كرد و دخترم پرسید :

« مامی ، آیا من از درون زیبا بودم ؟ »

...

پاملا جی . دو روی




نگارش در چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, ساعت 9:14 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

 

جیکو

بانو این جیکوهه من نیستما    




نگارش در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, ساعت 18:33 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 40 صفحه بعد

.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.




Digital Clock - Status Bar