دیشب چشم هایم را که می بستم ، می دانستم که خوابت را خواهم دید
یقین داشتم آغوشت را به رویم خواهی گشود
و من برای تمنای دستانت خواهم آمد
و تو عاشقانه دست هایم را می فشاری
همان را که انتظار داشتم ، نظاره گر بودم
همان چشم ها
همان دست ها
همان صدا
همان مهربانی
دیگر نمی خواهم در بیداری آن لحظه ی جدائی را ببینم
می دانم چشم هایم را که باز کنم دیگر تو را نمی بینم
اما امید دارم که یک روز در واقعیت ، خواب هایم را برایت تعریف خواهم کرد
و آن روز چه شیرین و دوست داشتنی خواهد بود
..
این مطلب رمزدار نبود چون همونطور که قبلاً گفته بودم ، مطالبی رو که خودم می نویسم
بدون رمز خواهند بود که باعث میشه مطالب تکراری نباشه
نظرات شما عزیزان: