امشب باز هم آسمان دلم گرفته ، هوا ي چشمانم ابري است ، اميدم را به اينكه شكوفه هاي احساسم
دوباره ميوه خواهد داد ، از دست داده ام . از درون خرد شده ام . دلم باران مي خواهد .در عمق خود فرو
مي روم . بي كسي ام را با باد قسمت مي كنم ، غزل غمگين خود را فرياد مي كشم و مي بارم .
سيل اشكم كه جاري مي شود ، تو سراسيمه از راه مي رسي . و مرا به يك لبخند مهمان مي كني ، با
دستان گرمت ، دستم را مـــــي گيري و با خود مي بري . پرواز مـــــــي كنيم ، گوشه ي دنج آسمان مي
نشينيم . من برايت از تراكم تنهائي ، التهاب قلب رنجور و چشمان اشكبارم مي گويم و اينكه این روزها
چقدر دلم برات تنگ میشه . تو سفره ي مهرباني را مي گشائي ، و با كلام گرمت دلداريم مي دهـي ،
اشكهايم را پاك مي كني ، دانه هاي محبت را در دلم مي كاري ، درخت عاطفه را آبياري مي كني و با
اعجاز حرفهاي قشنگت ، گل لبخند را بر لبانم شكوفا مي كني و مرا پر مي كني از شادي ! تو چه آسان
تپش قلب مرا مي فهمي !!!
پروازمان كه اوج مــي گيرد ، ابرهاي تيره كنار مـــي روند ، باران بند مي آيد و رنگين كمان آرزوهايم در آن
طرف آسمان خودنمائي مي كند . نسيم ، صورتم را مي نوازد . آرام مي شوم . ديگر حرفي از خيسي
چشمانم نيست . آزاد شده ام از قفس دلتنگي . ” با تو پرواز در آنسوي رهائي زيباست “
آنجا ، در آنسوي آسمان ، چه آرامشي برپاست ! و ما آنجائيم ، آن بالا در همسايگـي خداي خوبمان .
من باور دارم كه خداي من در همين نزديكي است لاي آن شب بو ها ، پاي آن بيد بلند .........
نظرات شما عزیزان: